ساعت چهار صبح بود که من بالاخره متوجه شدم که خونه نیستم، و در واقع توی اتاق یه نفر دیگه ام. درحالی که سعی میکردم خودمو از ملافه های پیچ خورده آزاد کنم توی جام میلولیدم و برخلاف انتظارم احساس کردم که صورتم به یه چیز سفت خورد." هی. " صدای عمیق هری با شک زمزمه کرد و کف دستشو روی کمرم گذاشت تا یکم به عقب هولم بده. " تو خیلی تو خواب تکون میخوری. "
سرم رو روی بالش چرخوندم و دیدم که فقط دو تا بالش کنارمن. " من به بالشای بیشتری نیاز دارم. "
" نه، نداری. تو دو تا بالش داری. " هری درحالی که روی تخت نشسته بود و گوشیشو توی دستش گرفته بود گفت. ملافه ها زیرش بودن و با دیدن اینکه بوتاش توی پاهاشن میتونم بگم که اصلا نخوابیده.
" تو که از بالشای خودت استفاده نمیکنی- "
" خیلی خب. " چشماشو چرخوند و یکم خودشو از روی تخت بلند کرد تا دو تا بالشی که با نشستن روشون هدرشون داده بود رو برداره. اون بالشا رو بهم داد و من ازش تشکر کردم.
" ولی من هنوزم به بالشای بیشتری نیاز دارم. " غر زدم و درحالی که با خستگی اطرافمو نگاه میکردم روی تخت نشستم، ولی هیچ بالشی اون دور و اطراف نبود.
" تو چهار تا بالش داری. " هری با ناباوری گفت.
" من حداقل به شیش تا بالش نیاز دارم. "
لبای آویزون هری خیلی زود به یه نیشخند تبدیل شدن و درحالی که نگاهشو به سمت من میچرخوند گوشیشو قفل کرد و روی تخت کنار خودش گذاشتش. " میدونی- اگه تو با بالشای زیادی میخوابی، این یعنی تو تنهایی. "
اوه.
" من تنها نیستم. "
" دلیل اینکه ما به این پارتی اومدیم این بود که تو میخواستی دوست پیدا کنی. "
" درسته. " با بد اخلاقی چشمامو درشت کردم. " ولی من میفهمم که تو ام تنهایی. "
" چی؟ " درحالی که آروم بدنشو به سمت من برمیگردوند پرسید و من روی چهار تا بالشی که باید باهاشون کنار میومدم دراز کشیدم. " من از لحاظ اجتماعی تنها نیستم. "
" تو شاید یه عالمه دوست داشته باشی ولی تو یکی از بزرگترین آدمای تنهایی هستی که میشناسم- البته قصد توهین ندارم. نمیدونم چطوری توضیحش بدم... ولی هر کاری که میکنی- همیشه مستقله. آره درسته. تو مستقلی. " همونطور که کلماتمو میگفتم و سرمو تکون میدادم، با خواب آلودگی صورتمو توی ملافه های نرم فرو بردم.
" چی باعث میشه من مستقل باشم؟ " با کنجکاوی زمزمه کرد و با توجه به ظاهرش و نیشخندی که داشت خودشو میکشت تا روی لبای برجستش جا خوش کنه، میتونم بگم که حرفامو جدی نگرفته بود.
" تو فقط خودتو از همه کس و همه چیز جدا میکنی. و بعضی اوقات همینجوری خونه رو ترک میکنی و تا دو ساعت بعدش بر نمیگردی. نمیدونم... تو حتی توی خونه حرفم نمیزنی و فقط توی اتاقت میمونی. " همونطور که هری بی حرکت مونده بود و لب پایینشو محکم بین دندوناش گرفته بود، با صداقت نظرم رو براش توضیح دادم. اون در جواب سرشو تکون داد ولی ابروهاشو توی هم کشید.
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
Fanfictionهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |