هری انقد ذهنم رو مشغول خودش کرده بود که من شروع کردم به خواب دیدن راجبش.خوابم همیشه توی هال شروع میشد، دوتامون روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون میدیدیم. چند دقیقه بعد شروع میکردیم به بوسیدن همدیگه، ولی دقیقا بعدش دندونام میفتادن. و بعدشم از خواب میپریدم.
صبح دوشنبه بود، یه شروع افتضاح. مدرسه هم از لحاظ فیزیکی و هم از لحاظ روانی خسته کنندست. من خوشحال بودم که بلوز سفید مدرسم جای بوسه های هری روی گردنم رو میپوشوندن. نمیدونم این احمقانست یا گناهه که به این کبودیا افتخار کنم- چون احساس میکنم به اندازهای ارزش دارم که هری ازم استفاده کنه. ولی هری از اون دسته پسرا نیست، من مطمئنم که اون بهم اهمیت میده.
از اینکه امروز برم مدرسه وحشت دارم. نمیخوام کلاید یا امبر رو ببینم. شرط میبندم هردوشون برنامه ریزی کردن تا اتفاقی که شب شام و رقص افتاد رو به رخم بکشن. همینطور شرط میبندم که هر دوشون دقیقا ساعت هشت شب با دونستن اینکه من توی پیرهن جدیدم منتظرم داشتن بهم میخندیدن.
من حاظرم هر کاری کنم ولی امروز به مدرسه نرم.
روی تختم نشستم. درحالی که سعی میکردم نفسای عمیق بکشم به سقف خیره شدم و دستامو توی هم گره کردم. چند وقته که دعا نکردم.
" پدر عزیز، من برای اینکه اخیرا به فکرت نبودم متاسفم. ممنون به خاطر تموم چیزایی که دارم- و-ولی ازت میخوام منو امن نگه داری. من خیلی میترسم که زندگیم خراب شه- "
" هارلی! " مامانم از طبقهی پایین صدام زد. " منو بابات داریم میریم سر کار، از اتوبوست جا نمونی! "
احساس میکنم قلبم بدون هیچ دلیل خاصی تند میزنه، فقط به خاطر اینکه قراره امروز کلاید رو ببینم.
" ب-باشه! " داد زدم تا مامانم صدامو بشنوه و یه راست برگشتم سر دعا کردنم. " متاسفم، من باید برم- آمین. "
~
وسط شستن کاسهی صبحانم بودم. با خستگی کنار سینک ایستاده بودم. درحالی که روی سریع بودن تمرکز کرده بودم تا دیر به مدرسه نرسم سعی کردم با فوت کردن موهامو از جلوی چشمام کنار بزنم. یه ریتم آشنا رو زیر لبم زمزمه میکردم. شاید راه های بیشتری برای دور ریختن افکار بد هست که من هنوز کشفشون نکردم.
من تقریبا به خاطر لمس ناگهانی کسی که با دستای قویش کمرمو گرفت و به سمت خودش کشید جیغ زدم. درحالی که با ترس آب دهنمو قورت میدادم عملا میتونستم نیشخندشو حس کنم که کنار صورتمه. انگشتاشو به سمت کش موهام آورد و بازش کرد و باعث شد موهام روی شونه هام بریزن.
" موهات وقتی بازن خیلی بهتر به نظر میرسن. " آروم زمزمه کرد.
دقیقا وقتی که میخواست حلقهی بازوهاش رو دور کمرم محکم تر کنه، سریع چرخیدم و با گذاشتن دستم روی سینش هلش دادم. با شک و نگرانی عقب رفت و جوری بهم نگاه کرد که انگار من یه اسباب بازیم.
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
Fanfictionهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |