Chapter 3.

1.2K 153 98
                                    


من تموم شب حواسم ‌به هری بود همونطور که با مامان بابام‌ بدون دردسر حرف میزد. اون با اونا خوب بود، ولی چیزایی که من امروز پشت در شنیدم خیلی فرق داشتن. اون میخواست کارای عجیبی انجام بده و خوشبختانه خانواده‌ی من میتونستن متوقفش کنن. من حس میکنم که اون دقیقا برعکس چیزیه که خانواده‌ی من دوس دارن، ولی اونا یه جورایی عاشقش شدن. اونا باید نسبت به چیزی که هری واقعا هست کور باشن. و این یه نفرینه به غریبه‌ی نه چندان خوبمون.

باور کنید وقتی که میگم من تا حالا کسیو قضاوت نکردم. من اهمیت نمیدم اگه تو چاقی، لاغری، زشتی، خوشگلی، احمقی یا باهوشی. ولی میتونم دردسرو از یه مایل اونور تر حس کنم.

نمیتونم باور کنم هری قراره برای شیش ماه بیاد به مدرسه‌ی ما. این افتضاحه، واقعا هست. فک میکنید که مدرسه بش نه میگه؟ اون حتی یه مسیحیم نیست؟

در حالی که به خودم‌ توی آینه‌ی کوچیک دستشویی نگاه میکردم افکارمو کنار زدم. کراوات و دکمه‌ی بالای پیرهنم رو بستم و مرتبشون کردم. موهای من به صورت عادی موج دار و مرتبه. پس به خاطر اینکه اتوبوس مدرسه تا ده دقیقه‌ی دیگه میرسه به خونمون وقت بیشتری رو برای مدل دادن بهش تلف نمیکنم. این مثل این نیس که من همیشه موهامو مدل دار میکنم.

من‌ آماده بودم. یونیفرمم مرتب تنم بود و پوستم شسته و خوشبختانه خالی از جوش و لک. قبل از اینکه از دستشویی خارج بشم و جورابای بلندمو تا زانوم بالا بکشم توی آینه به خودم لبخند زدم. صادقانه بگم، من واقعا از این یونیفرم بدم میاد.

" توی دره ها بخون، از قله‌ی کوه ها داد بزن. مسیح اومده مارو نجات بده، و نجات دادنش هیچوقت تموم نمیشه- "

" داری چی میخونی؟ "

درحالی که بالای پله ها وایساده بودم یه صدای عمیق از پشتم گفت. زانو هام شل شدن و همونطور که اون از کنارم رد میشد شونه هامو با خجالت بالا انداختم.‌ این مثل این نیس که من عاشق این آهنگم. من فقط برای خدمات مدرسه‌ی امروز باید بلدش باشم.

اروم رفتم طبقه‌ی پایین و دیدم مادرو پدرم در حالی که غریبه، هری، توی آشپزخونه پرسه میزنه توی پذیرایی نشستن.

دنبالش کردم و همون طور که داشت توی یخچالو نگاه میکرد دماغمو بالا گرفتم. چن لحظه بعد اون یه سیب از یخچال در آورد.

سرکشی رو میشد از تموم صورتش خوند.

اون یه دفه سرشو به سمت من چرخوند و من سعی کردم خودمو پنهان کنم ولی اون منو دید و سرشو به یه سمت کج کرد و لباشو لیس زد. لبای خیلی بزرگشو.

" میتونم کمکت کنم؟ " تقریبا عصبانی زمزمه کرد و درحالی که اخم کرده بود و دستاشو جلوی سینش گره کرده بود چن قدم به عقب برداشت.

Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)Where stories live. Discover now