بینی هامون به هم چسبیده بود. نوکاشون احتمالا تا الان به خاطر نزدیکیمون معیوب شده بودن! روی پاهاش نشسته بودم و دستام روی سینش بودن. درحالی که از بوسمون لذت میبردم انگشتام و ناخونام رو روی تیشرتش فشار میدادم.این داشت خیلی زود اتفاق میفتاد. من یادم میاد که فقط کنارش نشسته بودم و تلویزیون میدیدیم و مطمئنم بعد از اون همه چی دیوونه کننده شد.
ولی چرا شکمم پیچ میخورد؟ برای اون اینطوری شده بودم؟ اون احساسی که داشتم مثل این بود که شکمم داره بالا میاد و قلبم سقوط میکنه. این به خاطر هری بود؟
من هیچ وقت انقد احساس زنده بودن نکرده بودم.
اون یه دفعه منو بلند کرد و محکم کنارش پرتم کرد. لبای پف کردش از هم دیگه جدا شدن و درحالی که روی من بود و با دستش خودشو نگه داشته بود صورتش قرمز شده بود. توی این حالت جدید دوباره لباشو به لبام وصل کرد.
" مامان بابات کی میان خونه؟ " توی دهنم نفس کشید.
به زور تونستم یه جمله بگم. " خیلی خب- اونا... اونا تا صبح نمیان. "
اون نیشخند زد و خیلی زود دوباره با لباش ساکتم کرد. درحالی که با زبون با مهارتش زبونمو فشار میداد نفسشو بیرون داد و شونه هامو محکم گرفت. زبونامون رو باهم گره زد و عمیق تر بوسیدم.
نمیدونستم که اون فک میکنه کارم توی بوسیدن خوبه یا کاملا افتضاحه. ولی وقتی توی این موقعیت بودیم من احساس عجیبی داشتم، مثل اینکه یه جورایی به هم ... متصلیم. با وجود تمام دعوا هایی که توی هفته های اخیر کردیم میدونم که این اتفاق خوبیه.
دستشو بین پاهام گذاشت و آروم کنار زانوم نگهش داشت. با هر بوسه دهنامون صدا میدادن. بوی ژلی که برای زدن ریشاش ازش استفاده کرده بود اطرافمو گرفته بود انگار که بهشتمه. نفسای عمیقش مثل یه زنگ توی گوشم بودن. دستشو با شیطنت روی پام کشید و باعث شد درحالی که پاهامو به هم نزدیک تر میکردم نگران بشم. ولی این متوقفش نکرد چون بعدش نوک انگشتاشو روی رونم فشار داد. از جام پریدم. بدنم سعی میکرد از لمس هری دور شه ولی این فقط باعث شد فشار بیشتری روم بذاره.
با دستم دستشو گرفتم و انگشتامونو توی هم قفل کردم تا دستشو از پاهام دور کنم. درحالی که لباش روی لبای من بودن احساس کردم که نیشخند زد. " اینجوری نباش. "
لباشو عقب کشید ولی نوک دماغش هنوز به نوک دماغ من میمالید. بالاخره چشمامو باز کردم تا نگاه سختشو ببینم. " ل-لمس کردن نداریم. "
هری لب پایینشو گاز گرفت و قبل از اینکه کاملا خودشو عقب بکشه و روی مبل بشینه با کلافگی آه کشید و کاملا منو نادیده گرفت.
حس میکردم... حس میکردم که یه کار اشتباه انجام دادم.
اون ازم عصبانی بود و من احساس مسئولیت میکردم. من نمیتونم نیازاشو بر آورده کنم و اون عصبانیه. اون چیزی که میخواست رو نگرفت.
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
Fanfictionهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |