*Harry's Pov*
پرستار مجبوره هر دفعه به سمت سرویس بهداشتی راهنماییم کنه تا دستشویی کنم. من واقعا به یه حموم نیاز دارم ولی به خاطر زخمم باید از یه اسفنج استفاده کنم. یه اسفنج.
تقریبا دو روزه که اینجام و هارلی یه بارم برای دیدنم نیومده. ولی واقعا میتونم سرزنشش کنم؟ من اعتماد بینمون رو شکوندم، همش به خاط یه دختر لعنتی به اسم استفانی. اون فقط یکی از صد تا مشتری منه.
هارلی بهم گفت که بخشیدتم ولی بازم به هر قیمتی ازم دوری میکنه. اون به قدری لجبازه که این اذیتم میکنه. صبر کن- نه، این درست نیست. اگه داشتم راجبه یه مرد حرف میزدم، فقط اینکه تا این حد قویه رو ستایش میکردم. ولی چون اون یه دختره، تموم چیزی که میبینم لجبازیه. هارلی قویه. و به خاطر یه سری دلایل عجیب، من نمیتونم بشکنمش. و به خاطر یه سری دلایل عجیب تر، من نمیخوام که بشکنمش.
البته پدر و مادرش چند باری برای دیدنم اومدن. و این به طرز عجیبی دل گرم کننده بود که کسایی رو داشته باشی که بهت اهمیت بدن، حتی اگه به طرز دیوونه کنندهای مذهبی باشن. البته که من بهشون گفتم بدون اینکه خودم بفهمم توی نوشیدنیم مواد ریختن. و اونا هیچکاری به جز دلسوزی برام انجام ندادن. ولی من به خاطر اینکه بهشون دروغ گفتم احساس گناه میکردم، با اینکه تا حالا صد بار دروغ گفتم. وقتی که پلیس درگیر ماجرا شد همه چی بدتر شد. اونا ازم کلی سوال پرسیدن تا اینکه بالاخره تونستم کاری کنم که تنهام بذارن.
روی پشتم دراز کشیده بودم و سرم به سمت پنجره بود و با ضعف به آسمون خیره شده بودم. قبل از اینکه چشمام رو محکم ببندم توی ماسک اکسیژنم نفس کشیدم.
ولی یه دفعه یه چیزی محکم به صورتم کوبونده شد. با وحشت از جام پریدم و وقتی که چشمامو باز کردم یه دسته گل رز قرمز توی صورتم بود. " عسلم، من خونه ام. "
اون کلاید بود. با عصبانیت دسته گل رو به سمت سینهی خودش پرت کردم. اون در حالی که روی صندلی کنار تختم مینشست نیشخند زد و هنوز یونیفرم مدرسه تنش بود. " اینجا چه کار میکنی؟ "
" اومدم کون غرغروی تورو ببینم. " سعی کرد یه جوک بگه و همونطور که پاهاشو روی هم مینداخت بهم خیره شد. شرط میبندم که قیافم خیلی آشفتست.
" بانی کجاست؟ " نفس کشیدم.
" ها، " کلاید چشماشو چرخوند. " انگار که من قبلا این جوکو نشنیدم. خیل عنی. "
" مدرسه چطوره؟ کلاسی هست که بپیچونی و نری؟ " متقابلا بهش پریدم.
" نه رفیق. مدرسه خوبه. کلاسایی که تو میپیچونی چی؟ مثلا الکلی های ناشناس؟ "
" خفه شو. " چشمامو چرخوندم. " یه سیگار داری؟ "
اون سریع یه پاکت سیگار لمبرت و باتلر رو باز کرد و یه سیگار به سمتم پرت کرد. " درو ببند، پرستارا بوشو احساس میکنن. " بهش دستور دادم.
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
Fanfictionهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |