Chapter 8.

1K 138 43
                                    


من برای بقیه‌ی روز توی تخت موندم. بعد از چیزی که بین هری، کلاید و من اتفاق افتاد، تا حالا انقد احساس خجالت زدگی نکرده بودم. این اتفاق همیشه میفتاد. پسرای مختلف همیشه با طعنه اذیتم میکردن ولی آخه برادر پرورشگاهی خودم؟

" احمق. " با خودم زمزمه کردم و سرمو به دیوار پشتم کوبیدم. " احمق. " یه بار دیگه با سرم به دیوار ضربه زدم. " احمق. "

درحالی که بازومو با اضطراب میخاروندم سرم پر از افکار پریشون بود، مثل اینکه هری و کلاید چه فکری راجبم میکنن وقتی که فقط ازشون فرار کردم یا اینکه خانوم‌ ولنتاین وقتی اونا رو ببینه بهشون چی میگه. من راجبه دون نگران بودم چون مجبور بود تنها با اتوبوس بیاد خونه. امروز فقط خیلی آشفته بود.

آستینای بلوز خاکستریمو پایین دادم و رفتم طبقه‌ی پایین تا از آشپزخونه یه سیب بردارم. در یخچالو باز کردم و وقتی که دیدم طبقه‌ی بالاش کاملا خالیه صورتمو بی حرکت نگه داشتم. تکون نخورم. فقط با کج خلقی و ابرو های بالا رفته برای پنج دقیقه به طبقه‌ی خالی خیره شدم.

" ازش متنفرم. " با خودم حرف زدم و سوراخای بینیمو گشاد کردم.

در یخچالو بستم و همونطور که چشمامو میچرخوندم به سمت کابینت رفتم و دیدم هیچی به جز اسپاگتی، چن تا کنسرو و یه شیشه سیر خرد شده نداریم. من تا وقتی که مامان بابام سه ساعت دیگه بیان و آشپزی کنن قراره از گشنگی بمیرم.

دوباره برگشتم به اتاقم و رفتم پیش ماهی هام. به شیشه‌‌ی آکواریوم با انگشت ضربه زدم ولی نه خیلی محکم، نمیخواستم که بترسونمشون. " دوستون دارم. "

توی تخت خزیدم، زیر پتو رفتم‌ و چشمامو بستم. فقط میخوام‌ که امروز زودتر تموم شه.

صدای باز شدن در از طبقه‌ی پایین اومد و وقتی که صدای یه آه کوتاه و زمزمه کردن 'یا مسیح' رو شنیدم میدونستم که هریه.

همونطور که داشت میومد طبقه‌ی بالا، سرمو روی بالشم فشار دادم. و وقتی که صدای قدم هاشو پشت در اتاقم شنیدم نفسمو نگه داشتم.

" هارلی؟ زیر ملافه هایی؟ " صداش آزرده و سخت گیر بود.

وحشت کردم، موندم اگه‌ همونجوری بی حرکت میموندم بهم بی توجهی میکرد یا نه. نه، ایده‌ی بدی بود. کم کم ملافه رو از روی صورتم پایین آوردم و درحالی که بهش نگاه میکردم سرمو تکون دادم. کراواتش دیگه دور گردنش نبود و دور دست چپش پیچیده شده بود.

" خانوم ولنتاین منو کلایدو فاکینگ جریمه کرد. " انگار انتظار داشت براش دلسوزی کنم. یا حتی بدتر... عذرخواهی کنم.

" من هیچی بهش نگفتم- "

" معلومه که نگفتی. " سرشو با ناباوری تکون داد. " من فقط میخوام بگم که ... نباید کاری که انجام دادمو انجام میدادم. "

Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)Where stories live. Discover now