بی سر و صدا توی ملاقات هفتگیم با مشاور مدرسه نشسته بودم و درحالی که با خونسردی ته خودکارش رو میجویید با کنجکاوی بهم خیره شده بود. زیر نگاهش لرزیدم، در حالی که منتظر جوابش بودم سرم رو پایین گرفته بودم." تو از دفعه پیش بهتر به نظر میرسی، " اون گفت، و من فورا سرم رو با تردید بالا آوردم. " اخیرا از نظر روحی تغییری کردی؟ "
سرم رو به آرومی تکون دادم و اون ابروشو بالا برد. " مطمئنی؟ چون از همیشه آروم تری. خب، آروم نه- بیشتر تحت کنترلی. انگار که باهاش راحتی. "
" همون احساس همیشگیمو دارم. " با صداقت زیر لب گفتم.
اون دستشو به سمت موهای مشکیش برد و قبل از این که یه سری یادداشت توی دفترچش بنویسه عینکش رو روی صورتش جا به جا کرد. " به هرحال... " در حالی که دفترچش رو ورق میزد یکم مکث کرد. " من متوجه شدم که تو ناخن هاتو نگرفتی. اونا یکم بلند شدن، اینطور نیست؟ "
بازو هام رو جلوی بدنم حلقه کردم تا ناخون هامو قایم کنم. " حدس میزنم. "
" فک کردم بهم قول دادی کوتاه نگهشون داری؟ یادته وقتی پدر و مادرت بهم زنگ زدن چون نگرانت بودن؟ "
پشت پاهام احساس سوزش کردم. " من نخاروندمشون. "
" به نظر میرسه همین الانم میخوای بخارونیشون. " با نگرانی زمزمه کرد و باعث شد با اضطراب به خاطر نیاز شدیدم برای خاروندن پوستم سر جام وول بخورم.
" من خوبم. " با ضعف گفتم.
اون یه بند پلاستیکی در آورد و با تردید به سمتم گرفتش، مجبورم کرد دستمو بالا بیارم- و اون رو دور مچم بست. " هر وقت خواستی خودت رو بخارونی- کش رو بکش. "
درحالی که سرم رو با خجالت تکون میدادم و جدی بودم، با احتیاط روی پاهام ایستادم. " میشه الان برم؟ م-من کلاس دارم. "
با نا امیدی شونه هاشو بالا انداخت. " دوست داشتم بیشتر با هم حرف بزنیم- "
" من واقعا باید برم سر کلاسم. "دروغ گفتم، من الان اصلا کلاس ندارم. اوه خدا، من خیلی آشفته ام.
در حالی که پاهام میلرزیدن از دفترش بیرون اومدم. "من م-متاسفم."
خیلی خوشحالم که دنبالم نیومد، شاید فهمید که راحت نبودم- و میدونست که به زمان احتیاج دارم. در حالی که پشت سر هم کش پلاستیکیم رو میکشیدم با سرعت از راهرو های مدرسه گذشتم.
خانم ولنتاین رو در حالی که کتاب های درسیش دستش بودن و با لذت و کفش های پاشنه بلند و دامن توی راهرو راه میرفت دیدم. به سرعت به سمتش رفتم و با صورت جدی بهش پیشنهاد کمک دادم. من حاضر بودم هر کاری انجام بدم تا فکرای بد رو از سرم بیرون کنم.
" کمک میخواید؟ "
" اوه، " با تشکر لبخند زد و سه تا از کتاباش رو بهم داد. "ممنون عزیزم- دارم میبرمشون به کلاس."
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
Fanfictionهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |