امروز روزیه که برای هفته ها ازش وحشت داشتم- قراره برادر پرورشگاهیمو برای اولین بار ببینم. من حتی ازش یه عکسم ندیدم. تمام چیزی که میدونم اسمشه.سوار اتوبوس مدرسه توی راه خونه بودم ولی دقیقا برای برگشتن به خونه مشتاق نبودم. با توجه به چیزی که پدر و مادرم گفتن اون پسر الان باید باهاشون توی خونه باشه. اونا امروز صبح تمام راهو تا چشایر رفتن و حدود یه ساعت پیش برگشتن. من نمیفهمم چرا اونا انقد هیجان زدهان، این فقط یه بچهی دیگست که سرپرستیشو به عهده گرفتن. ولی این بار خوشحالم که این فقط برای شیش ماهه.
" میدونی، شاید اگه یه برادر پرورشگاهی داشته باشی اونقدرا عم بد نباشه. "
دوست خوبم، دِوِن [ Devon ] باهام حرف زد. من توی ذهنم چشمای بزرگ فندقی رنگمو با به یاد اوردن اینکه چقد راجبه این موضوع فک کردم چرخوندم. من میدونم این قراره بد پیش بره.
" تو فقط باید قبولش کنی. "
" من چطوری میتونم کسیو که تا حالا ندیدم قبول کنم؟ "
باهاش بحث کردم و بهش پریدم انگار این هیچی نبود. توی صندلیه اتوبوس به عقب سر خوردم و به بیرون پنجره خیره شدم. در بهترین حالت با خونمون چند دقیقه فاصله داشتیم.
" درسته " زیر لب گفت " ولی تو باید حداقل بهش یه شانس بدی "
من فقط شونه هامو بالا انداختم. دقیقا باهاش موافق نبودم ولی بیخیالش شدم. من فقط میخوام این پسر تمیز و با ادب باشه. این مثه این نبود که من قراره کاملا نادیدش بگیرم، منظورم اینه که میدونم بالاخره باید باهاش حرف بزنم. و میدونم که اون بالاخره امروزه.
" میدونی، من نباید زیاد نگران باشم. "
با اضطراب به خودم خندیدم ولی مخفیانه میخواستم به خاطر پروانه های توی شکمم بالا بیارم.
" شاید معلوم بشه که اون پسر خوبیه. "
" همینه " اون خندید و برای تشویق کردنم زد به شونم.
یه آه سنگین کشیدم و درحالی که به اتوبوس تکراری نگاه میکردم که توی خیابونمون ایستاده به جلو خم شدم.
با ایستادن اتوبوس میدونستم که باید پیاده بشم و برادر پرورشگاهی جدیدمو ببینم. من با این فکر اروم با خودم گریه کردم، تقریبا.
دون یه دفعه متوقفم کرد و قبل از اینکه از لبهی صندلی بکشتم سمت خودش بهم لبخند پهنی زد " یادت نره... فردا هردومون یه سری خدمات مدرسهی کلیسا داریم. باید کتاب مقدسو بخونیم. "
همونطور که چشمام از ترس گشاد شده بود آب دهنمو قورت دادم.
" این برای فرداست؟ "" آره! " اون با خنده داد زد. برخلاف اینکه هیچی نیست که بشه راجبش خندید.
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
Fanfictionهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |