پدر و مادرم بالاخره از روی صندلی هاشون بلند شدن و با خستگی آه کشیدن. " ما میریم خونه. شیفتمون یه ساعت پیش تموم شده. من خیلی خسته ام- "" صبر کن. " پریدم وسط حرفش و همونطور که با نگرانی چشمام رو درشت کرده بودم از جام بلند شدم. " دارید میرید؟ "
" عزیزم ما از ساعت هفته که داریم کار میکنیم. " مامانم با نرمی گفت. " الان تقریبا ساعت پنج صبحه. "
" من میمونم. من میخوام وقتی که به هوش میاد اینجا باشم. " درحالی که امیدوار بودم بهم این اجازه رو بدن جوابش رو دادم. مامانم چشماش رو چرخوند و آه کشید ولی بالاخره شونه هاشو بالا انداخت.
" تو خسته نیستی؟ "
" نه. " زمزمه کردم.
درحالی که هر دوشون با احتیاط به هم نگاه میکردن سرم رو پایین انداختم و بالاخره یکیشون تصمیم گرفت که صحبت کنه. " اون توی بخش پنجه اگه میخوای بری ببینیش. وقتی خواستی بیای خونه بهم زنگ بزن تا بیام سراغت. "
من میخواستم ازشون تشکر کنم ولی به جاش فقط سرمو تکون دادم و به سمت آسانسور رفتم. تا جایی که میتونستم زود خودمو به بخش پنج رسوندم، جایی که پرستارا و دکترا درحال حرف زدن با همدیگه بودن. مضطربانه دست یکی از پرستارا رو گرفتم و یواش گلومو صاف کردم.
" ببخشید، " سعی کردم مودب باشم. " میدونید هری استایلز کجاست؟ "
یه پرستار که موهای زنجبیلی مجعدش رو دم اسبی بسته بود بهم اشاره کرد تا به سمت میزش برم و کامپیوترش رو چک کرد. " رابطتت باهاش چیه؟ "
" اون برادرمه. " دروغ گفتم.
" اوه متاسفم. " با دلسوزی بهم لبخند زد. " اون اونجاست، ولی هنوز خوابه. "
با صدای آروم ازش تشکر کردم و به سمت اتاقی که پرستار بهش اشاره کرده بود رفتم که با نور آبی روشن شده بود. تخت هری وسط اتاق بود و من قبل از اینکه برم و روی تختش بشینم یه نفس مضطرب کشیدم. اون رنگ پریده بود، خیلی بیشتر از حد معمولیش. یه ماسک اکسیژن لبای صورتیش رو پوشونده بود و زیر چشماش گودی های مشکی افتاده بودن. موهاش روی بالش پخش شده بودن و به نظر مرطوب میومدن، پس با دستم آروم براش مرتبشون کردم.
اون گرم بود، اینو میتونستم با لمس کردن دستش حس کنم. من انگشتامون به جز انگشت اشارش که بهش دستگاه سنسور اکسیژن وصل بود رو با هم دیگه گره زدم. پوستش نرم و لطیف بود و انگار... باعث میشد الکتریسیته بهم انتقال پیدا کنه. من اونجا نشستم... برای ساعت ها. پرستارا هر چند دقیقه یه بار برای چک کردن هری میومدن ولی من تموم مدت دستشو ول نکردم. من فقط میخوام اون باهام تنها بمونه، فقط من و اون.
وقتی که سرم رو روی تختش گذاشتم تقریبا خوابم برد و دیگه نمیتونستم خودمو هوشیار نگه دارم. من میخواستم که اونجا باشم... من فقط میخواستم که... اونو ببینم. ولی بیدار موندن خیلی سخت بود پس همونجا خوابم برد. ساعت ها گذشتن و من همونطور که هنوزم دستشو نگه داشته بودم خوابیدم.
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
Fanfictionهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |