Chapter 10.

1.1K 142 75
                                    


باطنم‌ بهم میگفت وقتی که مچ هریو کنار آکواریومم گرفتم‌ گریه نکنم . سزار، تایبالت، فارست و ماهی. اونا... اونا واقعا مرده بودن. " تو ‌اونا رو به قتل رسوندی. "

همونطور که ماهی هام روی آب شناور بودن و ترس توی چشمای عذاب کشیدشون معلوم بود، نمیتونستم بهشون ‌نگاه کنم. شرط میبندم به خاطر این اتفاق خیلی شوکه شدن. " هارلی، بهم گوش کن- "

" نه! " درحالی که سعی میکردم خودمو جمع و جور کنم سرفه کردم. شروع کردم به پیچیدن موهام دور مچم و ول کردنش. " چرا این کارو کردی؟ "

" از عمد نبود! " از خودش دفاع کرد. " تقصیر گرم کننده بود. "

" من میخوام بالا بیارم. " گریه کردم و درحالی که بدون نفس وحشت کرده بودم سرمو توی دستام ‌گرفتم.

" بالا نیار. " با خشکی گفت و حتی کوچیکترین نشونه‌ای از احساسات توی صورتش نبود.

من عصبانی شده بودم. عصبانیت داشت توم میجوشید و من نمیتونستم کنترلش کنم. " اون ماهی ها همه چیزم بودن. به محض اینکه تو پاتو تو این‌ خونه گذاشتی همه چیو به فا... فا... ف-ف- ... ف..اک... به فاک دادی! " [ منظورش گند زدنه ولی من میخواستم ببینید از کلمه‌ی فاک استفاده کرده اینجوری ترجمه کردم 😂]

وقتی که من فوش دادم هری بی حرکت موند. اون درحالی که با شوک بهم نگاه میکرد کاملا سورپرایز شده بود. " تو... فوش دادی؟ "

" آره " سنگین نفس کشیدم. " و من دوباره میگمش... ف...اک! ف...اا...ک! خدایا، هری. تو باعث شدی اسم خدا رو به بازی بگیرم، و مجبورم کردی فوش بدم! "

اون یه نیشخند روی صورتش داشت که گیجم میکرد. " تو یه سری مشکلات جدی داری. "

سریع سرمو تکون دادم. " نه ندارم. "

" وقتی دوازده سالت بوده رشد ذهنیت متوقف شده؟ " با یه نیشخند دیگه دستم انداخت. من با شک بازوهامو جلوم گره کردم و دوباره سرمو تکون دادم.

" چرا انقد بی ادبی؟ " زمزمه کردم. اشکام همینجوریشم به خاطر ماهی هام سرازیر بودن ولی الان اون داشت بدجنس بازی درمیاورد؟

هری فقط چشماشو چرخوند. " تو فقط خیلی ساده‌ ای. "

" انقد به من نگو ساده! " گریه کردم و عصبانیت بیشتری توم به وجود اومد. " میدونی چیه؟ چیزی که دیروز گفتم حقیقت نداشت. آدمای بد، بد راهنمایی نشدن، چون تو یه خانواده داری که نا امیدشون کردی و من کاملا مطمئنم که اونا هیچوقت تورو بد راهنمایی نکردن. " درحالی که بهش خیره شده بودم ابروهامو با اخم توی هم کشیدم. نیشخندش از بین رفت ولی ناراحت به نظر نمیرسید، فقط عصبانی بود.

تقریبا یه لبخند الکی زد. ولی چشماشو یه چیز دیگه میگفتن. " هارلی، ازت میخوام که خیلی دقیق بهم گوش کنی. تو برام بی ارزشی. نظرت راجبم برام اصلا مهم نیست.  ولی نظر من راجبه تو چیزیه که میتونی ازش یاد بگیری. پس بهت میگمش. در نظر من، تو یه دختر کوچولوی بی فکری که نمیدونه کی باید دهن لعنتیشو ببنده. هیچکس تو مدرسه ازت خوشش نمیاد، من حتی فک نمیکنم دون تورو دوس داشته باشه چون تو یه مسیحیه مغرور و خشکی و هیچ پسری هیچوقت نمیخواد همچین چیزیو به فاک بده. "

Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)Onde histórias criam vida. Descubra agora