با گیجی جلوی بدنش که با لباسای رسمی پوشیده شده بود ایستادم. درحالی که با احتیاط دستشو جلوی نشانش نگه داشته بود لبام رو با اخم به هم فشار دادم. با نا راحتی آب دهنشو قورت داد و شونه هاشو بی ادبانه بالا انداخت.
" این... لباس هالووینمه. " زمزمه کرد. با شکاکی ابرومو براش بالا گرفتم.
" تموم روز زیر اون ژاکت پوشیده بودیش؟ " این با عقل جور در نمیاد. آخه کی چند شب قبل از هالووین لباس هالووین میپوشه؟
" آره، داشتم- دزدکی میوردمش تو خونه. "
اون یه دفعه درست جلوی من شروع کرد به خاروندن پاهای بلند عضله ایش- که باعث شد با هشیاری یه قدم به عقب بردارم و با گیجی نگاهش کنم. " داشتی... دزدکی میوردیش تو خونه؟ "
اون بالاخره روی پاهاش بلند شد و بهم نیشخند زد. " بیخیالش. برای چی اینجوری اومدی تو اتاقم؟ "
خیلی زود موقعیت عوض شد و منم شونه هامو بالا انداختم. لبمو گاز گرفتم و دنبال جواب گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. " من فقط... میخواستم باهات حرف بزنم. "
مبهوت بهم نگاه کرد و اخم کرد. " میخوای راجبه چی حرف بزنی؟ "
لبامو از هم جدا کردم ولی کلمهای ازشون بیرون نیومد. فقط بهش یه لبخند کوچیک زدم و بازوهامو جلوی سینم گره کردم و به زمین خیره شدم. " تو. "
درحالی که فکش منقبض شد ساکت موند و لبای برجستش رو به هم فشار داد. قبل از اینکه روی تختش بشینه بهش نگاه کرد. چشمامو روی چشماش نگه داشتم و سعی کردم برآمدگی توی شلوارش رو نادیده بگیرم.
" چرا میخوای راجبه من حرف بزنی؟ " با لحن عمیقی پرسید.
با فکر کردن بهش دلم پیچید. اون مثل هیچکدوم از پسرایی نیست که قبلا دیدم و نمیدونم که این چیز بدیه یا چیز خوبیه. وقتی که وارد اتاقش شدم یه برنامه داشتم که چه اتفاقی قراره بیفته ولی الان زیاد مطمئن نیستم.
" تو خیلی متفاوتی. " زمزمه کردم، امیدوار بودم نشنوه ولی نیشخند روی صورتش یه چیز دیگه رو میگفت.
" میدونم. " به زمین نگاه کرد و نیشخندش هنوز روی صورتش بود. " ولی هنوزم میخوام بهم بگی چرا همچین فکری میکنی. "
با اضطراب نفسمو بیرون دادم. دستمو مشت کردم و جلوی دهنم آوردم و با دلواپسی با دندونام گازش گرفتم. جوابای زیادی توی ذهنم می چرخیدن. " وقتی که میگی ای-سکشوالی... من فک میکنم اشتباه میکنی. " آب دهنمو قورت دادم و این توجهشو جلب کرد. " تو حوصلت سر رفته و میترسی که کسیو برای خودت پیدا نکنی. "
سرشو با خودش تکون داد و یه آه کوتاه کشید. " تو خیلی اشتباه میکنی. "
با خجالت زدگی به زمین نگاه کردم. " چرا؟ "
YOU ARE READING
Call Boy. (Harry Styles Fan Fiction)
Fanfictionهارلی توماس ؛ یه دختر مسیحی خرد شده با اضطراب که از قضاوت کردن اونایی که گناه میکنن لذت میبره هری استایلز ؛ یه پسر خدانشناس خرد شده با احساسات که از گناه کردن لذت میبره [ Persian Translation ] Highest Rank : 12 in Fan Fiction | Sexual Content |