د.ا.ن زین:
وقتی لی بم زنگ زد و گفت میلان حالش خوب نیس،نفمیدمچجوری از شرکت اومدم بیرون و دیلم باهاماومد و وقتی رفتم دنبال دکتر هاردی،با سرعت رفتم سمت خونه،قلبم رو هزار میزد،دستام میلرزید ونمیتونستم درست فرمونو بگیرماز وقتی ک میلان ۵سالش بود فهمیدیم ک ریه هاش مشکل دارن،وقتی میدیدم یکی یدونم چجوری سخت نفس میکشه قلبم تیکه پاره میشد،ازون موقع میلان شد نقطه ضعفم،دست خودم نیس ک انقد روش حساسم
دلم طاقت نیورد،دوباره ب لی زنگ زدم و حال میلان و پرسیدم،گفت ک بهتره،هرچند میدونم الان خودش بیخیاله و نمیتونه ی دیقه روزمین بشینه،بخاطر همین کاراشه ک روش حساس شدم،
سریع پیاده شدیم و در و با کلید باز کردم و رفتیم تو،سریع رفتم داخل،تو پذیرایی هری و لویی لم داده بودن و فوتبال میدیدن ،رفتم سمت حال، دیدم میلان رومبل خوابیده و هی ب نایل سیخونک میزنه،مطمنا اگ لیام پیشش نبود الان با این حالش ی قلرو فتح میکرد
لیام وقتی منو دید اومد بغلم کرد،از قیافم فمید ک چقد نگرانم
ل:اروم باش عزیزم،حالش خوبه،
ز:لی داشتم سکته میکردم،
ازم جدا شد و وقتی دکتر هاردی و دید رفت سمتشو و سلامکرد،دیلن رفت سمت پسرا و تو پذیرایی روبهرویه تلویزیون،منو و لیام و دکتر هادیم رفتیم توحال پیش میلان ک نایلم پیشش نشسته بود،دکتر هاردی رفت سمت میلان و نشست پیشش و مص همیشه صمیمی باهاش سلام کرد،میلانم با چهره بی روح بش نگا کرد و سلامکرد
د:خب اقا میلان،میبینم دوباره شیطنت بازیات کار دستت داد
ل:اره دکتر حالم اصن خوب نیس،نمیتونم نفس بکشم،اون برگه ک توش غیبتارو موجه میکنی کوش درش بیار واقعا خستم میخام برم استراحت کنم
الکی قیافشو جمع کرد و دستشو گذاشت رو سینش و چپچپ ب منو لی نگا میکرد
ز:دکتر فک نکنم مشکله جدی باشه نه؟تا صبح اگ دو دیقه بشینه روزمین خوب میشه
توچشماش نگا کردم و اینارو ب دکتر گفتم،چشماش گرد چ شد ابروهاشو بالا انداخت و اخم کرد
م:تو دیگ با من حرف نزن،ب اندازه کافی امروز عصابمو خورد کردی
بش اخم کردم و انگشت اشارمو تهدید وارانه جلوش تکون دادم و چیزی بش نگفتم
وقتی دکتر معاینش تمام شد بلند شد و وسالشو گذاشت تو کیفشو با میلان خدافظی کرد،منو لی باش رفتیم تا راهنماییش کنیمل:دکتر الان حالش خوبه؟
د:چیز مهمی نیس، ریه هاش مص همیشه حساس شدن،هرچی ضربان قلب بالاتر بره باعث تنگی نفسش میشه،ب هیچ عنوان نباید زیاد بدوعه،هیجان و ترس و عصبی شدن اصلا براش خوب نیس،البته تا جایی ک من ای بچرو میشناسم،زندگیش بدون هیجان هیچ معنی نداره،پس باید بیشتر مراقبش باشید
YOU ARE READING
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfiction"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"