•Part 37•

1.7K 196 252
                                    

موهاشو از روی پیشونیش کنار زد و به چهره ارومش نگاه میکرد
نفهمید خودشو چطور رسوند بیمارستان و از کی تاحالا بالا سرش نشسته تا به هوش بیاد

حس میکرد قلبش در تلاشه ، که توی سینش بیرون بزنه ، با اینکه دکتر گفته بود فقط فشارش کمی بالا رفته و تو وضعیتش عادی ب نظر میومد ، ولی جو بیمارستان و دیدن دوباره لیام روی تخت اونجا حالشو هرلحظه بدتر میکرد
دستاشو توی دستای یخ زدش گرفت و روی انگشتاشو میبوسید تا بهوش بیاد و هرچه سریعتر چشماشو ببینه.

با باز شدن ناگهانی در ، از جا پرید و به پشت سرش نگاه کرد
جوری که میلان خودشو با دو بهش میرسوند و توی بغلش پرت شد باعث شد سریع دستای لیامو ول کنه و پسرشو تو اغوش بکشه
تند تند نفس میکشید و میتونست صدای خس خس سینشو بشنوه
با نگرانی صورتشو تو دستاش گرفت و موهاشو از روی‌پیشونی عرق کردش کنار زد و دوباره سرشو روی سینش گذاشت

ز:اروم باش پسرم ، چیزی نیس اروم باش ، مگه نگفتم نمیخاد بیای ، با کی اومدی

میلان ازش فاصله گرفت و هنوز نفسای پشت سر هم میکشید و چشمای اشکیشو به زین دوخت

م:م..من...هرکار..هرکاری کردم...اش..اشل...

نتونست ادامه حرفشو بزنه و به سرفه کردن افتاد
زین اونو روی صندلی کنار نشوند

ز:خیلی خب..نمیخواد هیچی بگی...اروم باش ، نفس عمیق بکش

نگران تراز هروقت دیگه ای دستشو روی سینش گذاشت و با هر دم و بازدمش میدید که صورتش از درد جمع میشد و قلبشو بیشتر بدرد می اورد

لیوان اب و دستش داد و با صدای زنگ تلفنش کمی ازش فاصله گرفت
با دیدن اسم اشلی اخمی از روی تعجب کرد و قبل از اینکه جواب بده به میلان نگاهی انداخت

ز:اشلی

ا:هی زین ، گوش کن یه لحظه...این پسرت در اتاقو رو منو رزی قفل کرده و خودشم در رفته ، زین تو خودت میشناسیش من نتونستم جلوشو بگیرم، هرچقدر بهش گفتم حال لیام خوبه تو گوشش نرفت ،الانم نمیدونم کجا رفته

صدای مضطرب و بلند اشلی توی گوشش میپید و با اخم به میلان نگاه میکرد
میدونست کار خودشو میکنه ، حالا به هرطریقی که شده ، که  چاره ای جز زندانی کردن اون دختر توی خونه نداشت

ز:نگران نباش ، اینجاست

هنوز با اخم و فک منقبض شده به میلان که سرشو پایین انداخته بود و هراز گاهی بهش نگاهی مینداخت ، نگاه میکرد

ا:چی...خدایا منو نجات بده از دست این بچه، من اخر تک تک موهام تو جوونی رنگ دندونام میشن همشم تقصیر پسر توعه ، حداقل هری و بفرس خونه منو ازین زندون دربیاره

ز:من به موقعش تکلیفمو روشن میکنم باهاش ، الان هری و میفرستم

منتظر حرف دیگه ای نموند و گوشیو قطع کرد و توی جیبش برگردوند
دستاشو توی جیبش برد و از بالا به چشمای میلان که حالا یکم اروم تر شده بود نگاه میکرد

Absolute Calm(ziam Mpreg)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang