د.ا.ن زین:
چشامو باز کردم و چند ثانیه تو همون حالت موندم
صورتم روبه رویه صورت بی نقص لیام بود ک چشاشو بسته بود و توخواب عمیقش غرق شده بودسرمو بلند کردم و ساعت و چک کردم،ساعت ۷صب بود،اونم اولین روز هفته
سرمو بردم پایین و موهای لی وبوسیدم و بلند شدم واسه مراسم بیدار کردن میلان،نمیفمم یه بچه ۱۳ساله چیکار میکنه ک با جرثقیل باید بلندش کرداز خواب،البته از قلم نیوفته بچه ما کاملا با بچه های دیگ فرق میکنه،از نظر ما البته،اصلا رگ بیش فعالیشو از من ب ارث نبرده...رفتم سمت اتاقشو و در و باز کردم،
به داخل رفتم و روی تختشو نگا کردم ولی نبودش
مطمئنا پرت شده یه گوشه همینورا،رفتم جلو تر تا ببینم کجا خوابیده ک پایین تخت بین یه عالمه پتو و بالش خوابیده بود،رفتم رو زمین و زیر کمر و پاهاشو گرفتم و بغلش کردم،با پتو گذاشتمش روی تختش نشستم کنارش،دستمو بردم تو موهاشو دادمشون بالاز:میلان،پاشو پسرم دیرت میشه ها،زود باش
وقتی دیدم هیچ تکونی نمیخوره،اروم قلقلکش دادم،اصلا مهم نبود وقتی بیدار میشه چه داد و بیدادی بلند میکنه،
از خواب پرید و تو خودش لول میخورد،رفت زیر پتوز:مگه با تو نیسم میگم پاشو،بار سوم بشه یجور دیگ بیدارت میکنم حواست بخودت باشه
م:خوابممم میادد چرا نمیفهمیی،دس از سرم بردار دیگ
از زیر پتو داد میز،پتو رو کشیدم کنار و دستاشو کشیدم و بلندش کردم،همینجوری ک چشاش بسته بود نشسته بود رو تخت
م:لعنت ب این زندگی
ز:زودباش زودباش،دیر شد،نیم ساعت دیگ باید مدرسه باشی،اقای فرانک دوباره زنگ زد شکایت کرد یه هفته تنبیه میشی،گفته باشم
انگشتمو واس تهدید جلوی صورتش گرفته بودم،میدونم وقتی اسم تنبیه میاد میگرخه،چون میدونه تنبیهش ی هفته بدون گوشی و لب تاپ و این زهرماریاس،بلند شد ورفت سمت دستشویی
یه نگاه ب اتاقش انداختم و سرگیجه گرفتم،واقعا لیام و درک میکنم چجوری از دست شلخته بازیاش حرص میخوره،هرچی گشتم دنباله کیفش ووسایلش هیچی پیدا نکردم،بهتره خودش بیاد،میدونم چهارساعتم باید دنبال وسایلش بگرده،هرچی بزرگتر میشه بیشتر سرکش تر و فضول تر میشه،نمیفمم بچه من فقط رشد برعکسی داره یا همچین بچه هایی هم وجود دارن.
ز:برگشتی خونه اتاقتو اینجوری نبینم،شب میام چک میکنم،
با اخم از دسشویی اومد بیرون و صورتشو خشک کرد
م:نکنه وظیفه منه اتاقمو تمیز کنم؟جدی ک نمیگی
ز:نه عزیزم داشتم شوخی میکردم اول صبح حال و هوات عوض شه!میلان این چ وضیه درس کردی واس خودت،یکم حرف گوش بده باور کن هیچ اتفاقی نمیوفته
VOUS LISEZ
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfiction"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"