د.ا.ن لیام:زین رفت تواتاق تا لباساشوبپوشه،رفتم سمت اتاق میلان تا مطمئن شم حمامه،
وقتی صداش از حمام میومد رفتم زدم ب در
ل:میلان داری حمام میکنیا،جنگ ک نیس،چرا داد میزنی عزیز من
م:بابا این الکس فلان فلان شده نمی ایسته یجااا،الان میکشممشش دیگ، خفه خون بگیر لامصب
چشامو چرخوندم و رفتم تو
تا منو دید سریع پرده ک پیش وان بود و کشیدم:حمامه ها،نه طویله
خندیدم ایستادم پشت پرده دستمو دراز کردم سمتش
ل:اون لاک پشت بیچاررو بده ب من تا ی بلایی سرش نیوردی،سریع حمام کن بیا بیرون زودباش
م:نه نه غلط کردم،بذا بش شامپو بزنم ،نمیکشمش قول میدم
چشامو رو هم فشار دادم
ل:میلان میدیش ب من یا بیام بزور بگیرمش
م:اه،باشه بابا بیا
ل:افرین پسرم،دادم نزن
الکس وگرفتم ازش و رفتم بیرون،بیچاره از ترس سرشو برده بود تو لاکش،گذاشتمش ی گوشه،ی نگا ب اتاقش انداختم،مصلا تمیزش کرده بود، لباسا رو چپونده بود تو کمد ک دیگ داشت در کمد باز میشد،کتاباشو ریخته بودن توقفسه،
پرده ها رو کشیدم کنار و رفتم سمت کمد و درشوباز کردم،هرچی لباس بود ریخت بیرون، پوفی کشیدم همشونو چیدم توکمد،کفشاشو ک ی گوشه پرت شده بودنم گذاشتم،ی دست لباس ور داشتم گذاشتم رو تخت براش
خاستم برم بیرون ک صداش اومد
م:ددییییی
ل:جانم
رفتم پشت در تا ببینم چی میگ
م:لب تاپ و روشن کن برو تواهنگام یکی و بذار دلم گرفت
ل:میلان مگ میخوای کوه بکنی،ی دوش بگیر بیا بیرون دیگ
رفتم سمت. لب تاپ شو روشنش کردم،رفتم تو فایل اهنگای مسخرش ک همش صدای داد میومد نمی دونم چی میفهمه ازینا،یکی و گذاشتم رفتم سمت در،میلانم شرو کرد ب داد زدن مصلا داشت باش میخوند،چشامو چرخوندم و رفتم بیرون،
رفتم سمت اشپزخونه،ماریا اومده بود داشت غذا درس میکرد
از وقتی میلان بدنیا اومد ماریا همیشه کارای خونرو انجام میداد،زن مسن و مهربونی بود بهش اعتماد داشتیم،میلانم باش کنارمیومد،البته با تهدیدای زین
YOU ARE READING
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfiction"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"