د.ا.ن زین:
رفتم سمت اتاقشو در و اروم باز کردم رفتم تو و وقتی رو تخت ندیدمش رفتم جلو تر،
پایین تخت خوابیده بود رفته بود زیر پتو
رفتم نزدیکش و رو زمین نشستم کنارش،جالب اینجاس کنار همه ی خرابکاریاش و تخس بازیاش،لوس بازیشو هنوز داره،
وقتی نفساش تند بودن فهمیدم ک بیداره،دستمو بردم لبه پتو از تو صورتش زدمش کنار،چشاشو جمع کرد بود و صورتش خیس بود،نفسم برید وقتی اشکاشو دیدم،چندوقتی بود ک اصن اشکاشو ندیده بودم،تا حالا اینجوری سرش داد نزده بودم،فکرشم نمیکردم انقد زودرنج باشه،خودمو لعنت کردم و خم شدم دوتا دستاشو گرفتم و نشوندمش روبه روم،با دوتا دستم صورتشو قاب گرفتم و اشکاشو پاک کردم
انگار تیز ترین خنجرو فروکرده بودن تو قلبم،کاش میلانم مص بچه های دیگ یکم عادی رفتار میکرد،حداقل اگ از قبل گریشو میدیم انقد حالم بد نمیشد،ولی میلان بچه ای نبود ک با بزرگترین اتفاقم گریه کنه،تازه فهمیدم ک با داد زدنم چقد تاثیر بدی روش گذاشتم،پیشونیشو محکم بوسیدم،خودشو ازم جدا کرد و رفت زیر پتو و پتو محکم گرفت تو دستش
ز:فک نمیکردم،پسر منم بلد باشه گریه کنه،
چیزی نگفت و صدای نفسای سنگینشو میشنیدم
ز:معذرت می خوام باشه؟خودت میدونی چقد عاشقتم،ولی واقعا بعضی از کارات عصبیم میکنه میلان،تو نمیدونی اون حیوونای مسخره چقد مریضی دارن،اخه اصن دلیلی نداره ما این همه حیوون تو خونمون داشته باشیم، این دادمم همش بخاطر خودت بود،پاشو نگام کن...میلان با توام،
داد زد و پاهاشو از حرص محکم میزد بم،بلندش کردم،هنوز تو دستم تکون میخورد میخاس دوباره بخوابه،گریه هاش بیشتر شده بود،کشیدمش تو بغلم سرشو گذاشتم رو سینم وموها بوسیدم،چشامو بستم،داشت با گریه هاش دیوونم میکرد،میدونست چقد حساسم
ز:بسه زندگیه من،میلان لطفا،قلبم درد میگیره وقتی اینجوری میکنی تمومش کن
م:چرااا اذیتم میکنی هااا مگ چیکار کردم
ز:میلان،پسرم،چرا نمیفمی،چرا نمیفمی هرچی منو ددی میگیم واس خودته ها؟ کی میخوای اینارو بفمی ک اینا اذیت کردن نیس،خودت میدونی همه ی زندگیمون تویی،پس چرا فک میکنی داریم اذیتت میکنیم؟اصن ب کارایی ک میکنی فک کردی؟فک کردی ک با خرابکاریایی ک میکنی،لج بازیات ، چقد اذیتمون میکنی؟
صورتشو اوردم رو بهروی صورتم،با اخم نگام میکرد و فین فین فین میکرد،م:مگ من چیکار میکنمم ها؟چرا اصن ب من میگید مص بچه های دیگ نیسم ،حتما چون بچه های دیگ خنگن همش تو خونه نشستن اروم واس خودشو کارتون میبینن؟ولی من فیلمای جنایی و ترسناک دوس دارم؟ چرا اصن باید منو صدتا دکتر ببرید ک فک کنن دیوونم،یجوری با ادم حرف میزنن انگار میخان ی روانیو اروم کنن ک ی نفرو ک زیر دستشه و، منصرف بشه نکشه،از همتون بدم میاد
YOU ARE READING
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfiction"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"