توماس هستن😐✌36ساله
یکمم اروم نباشه جو ها؟/:
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••د.ا.ن سوم شخص:
دو روز از وقتی ک میلان و مرخص کردن گذشته بود ،از وقتی ک اشلی برگشته بود تو اون خونه دوباره همون میلان و سابق شده بود ،همون موقع با مظلوم نماییاش تونسته بود اشلی و برگردونهکلی ب اشلی عادت کرده بود چون بقول خودش اولین کسیه ک باهاش دوس شده و شاهکار بزرگیه ک اولین دوستش ازش بزرگتره
زین و لیام وقتی ک دیدن میلان واس اولین بار با ی نفر کنار اومده تصمیم گرفتن بذارن اشلی امتو خونشون کنار ماریا باشه، البته فقط ظاهری اینجور ب اشلی گفتن ک قبول کنه و پیششون بمونه،وگرن هدفشون این بود ک فقط پیش میلان باشه بلکه یکم روش تاثیر گذاشت..
.
ساعت ۴بعداز ظهر بود و لیام تو حال نشسته بود و طبق معمول کلمه های تو ذهنش و مرتب میکرد تا کتاب جدیدشو تمومکنه،میلان و اشلی پایین میز مستطیلی ک گوشه حال بود نشسته بودن با ظرافت و دقت رو پازل بزرگی ک رو میز پخش بود ونصف بیشتر شو درس کرده بودن تمرکز میکردن ،
با صدای زنگ در چشمای سه تاشون منحرف شد اون سمت،اشلی میخاس بلند شه ک لیام دستشو اورد بالال:بشین من باز میکنم
اشلی سرشو تکون داد و مشغول کارش شد
لیام با فکر اینکه یکی ازون سه نفر(نایل،هری،لویی) پشت درن رفت سمت در و دستگیره در و گرفت و در و باز کرد،تنش یخ زد وقتی چشش ب شخصی ک ی لبخند ک صدتا حرف توش بود افتاد.
قلبش رو هزار میزد،چند بار پالک زد و نفس عمیق کشید، سعی کرد عادی رفتار کنه و نشون نده ک خاطرات مزخرف وکثیف چندسال پیشش جلو چشاش رفت وامد میکردنتوماس با همون لبخند مسخره ای ک رو لبش داشت و دسته گلی ک تو دستش بود ی قدم اومد جلو و تقریبا وارد خونه شده بود، لیام رفت عقب تر و جلوی توماس ایستاد و با صورت و با چشای یخ زدش بهش نگا کرد
ت:سلام لیام...خوبی؟...اوه معلومه ک خوبی،اصلا حواسم نبود ک این حرفو چند سال پیش ازت شنیدم
گفت و خنده بلندی سر داد
لیام با حرص بش نگا میکرد و دستاشو کنارش مشت کرده بود
ESTÁS LEYENDO
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfic"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"