اشلی بد یک ساعت هنوز مشغول انتخاب لباس مناسبش واس امشب بود
نمیدونست چجوری باید بظر برسه،دلش میخاس جلوی اون اقای چش ابی ک چند وقته ی حسایی بش داره خوب جلوه بده...البته اینو خودش فهمیده ک حسشون میتونه دوطرفه باشه...
وقتی لباسی ک تو تنش بود و تو اینه دید ی لبخند زد و لبشو گاز گرفت،وقتی دوش گرفت موهاشو خشک کرد و حاضر شد.
میدونست ک میلان مطمئنن هنوز اماده نیس پس پا تند کرد سمت اتاقش و درومحکم بازکرد
وقتی دید سرش از تخت اویزونه و بدنش رو تخته دستشو زد ب کمرش وطلباکارانه نگاش کرد
م: اش...اینجا انگار تو فضایی همرو برعکس میبینی...بیا امتحانش کن
اش:تو هنوز نپوشیدی ک...میلان زود باش دیگ الان صدای بابات درمیاد
میلان با اخم بلند شد وصاف نشست رو تخت.سرتاپای اشلی و انالیز کرد
م:هی...تو میدونستی این پسره بهت چشم داره و خوشگل کردی؟
اشلی چشاشو چرخوند و رفت سمت میلان
اش:لطفا خفه شو عزیزم...من همیشه خوشگلم این چیزیو عوض نمیکنه
پوزخند زد و رفت طرف کمد میلان تا لباس براش انتخاب کنه
اش:خب بگو ببینم،چی میپوشی...خب وایسا ...نظرت اصلا برام مهم نیس...پس...اینومیپوشی
اشلی وقتی ی تیشرت کالر دار سفید ک سه تا دکمه داشت و طرحای عجیب غریب روش بود و گرفت جلوی میلان و با نیشخند گفت
پرتش کرد طرف میلان و ی شلوار جین مشکی ام بهش داد.وقتی کفشای سفیدشم در اورد برگشت سمتش و با لبخند نگاکرداش:تا ۵دیقه دیگ پایین میبینمت داداش
دستشو رو هوا تکون داد و از اتاق رفت بیرون.
میلان وقتی از بهت اومد بیرون و سرشو تکون داد و مشغول پوشیدن شد.
.لیام کت چرم مشکیشو روبلوز سفیدش پوشید و پشت زین از اتاق خارج شد
میلان و اشلی پایین منتظر بودن بااومدن زین و لیام اشلی بلند شد و بزور میلان و بلند کرد
اش:میلان چرا اقد خرس وارانه رفتار میکنی؟ یا همش خوابی یا بزور از یجایی باید بلندت کنن،پاشوببینم
م:عجب زندگی باحالی دارن خرسا،میخام خرس بشم شاید اصن ی خرس گرفتم ها؟
چشای خمارشک یکم پف کرده بودن از خواب با ذوق گشاد کرد و بلند شد
اش:اووفمیلان.غلط کردم اصن بسه
ز:خب بریم؟
اش:اره..بریم
اشلی ک سعی میکرد میلان و ک دستاشو حلقه کرده بود دورش و مصپاندا چسبیده بود بش و جداکنه جواب زینو داد
YOU ARE READING
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfiction"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"