بی رمق کلید و توی مغزی در چرخوند و بعداز وارد شدنش،کتشو روی دستش صاف کرد
با ورودش به خونه موجی از سکوت بی سابقه بهش حجوم اورد، انگار که برای اولین بار درحال تجربه کردن همهٔ اون حسا بود وحالا نبودن ارامش روانش طبق روال هرروز خستگی و بیشتر توی تنش انباشته میکردبعداز بستن در دور تا دور خونه نگاهی انداخت،کلید برق و فشار داد تا چشماش راحت تر کنکاو کنن اطرافشو
میدونست میلان جرعت پا گذاشتن روی خط قرمزاشو نداره و شبا باید خونه باشه که با دیدن روشن بودن لامپ اشپزخونه مطمئن تر شداولین دلتنگیِ نبودن رایان بدجور گریبانش کرده بود،به خصوص حالا که نه صدای جیغ و خنده هاش شنیده میشد،نه از لوس بازیاش برای ضعف کردن زین
و حالا با نبودن ارامش اون خونه بیشتر خودشو برای اجازه دادن به رفتن لیام سرزنش میکرد!سعی کرد کمی دلتنگیشو به عقب قلبش هل بده و بعداز نفس عمیقی که کشید به سمت اشپزخونه رفت
صدای زمزمه ها و حرف زدنای اونو به خوبی میتونست بشنوه و حالا کنجکاو تر ،قدماشو اروم تر برمیداشت تا به در ورودی اشپزخونه برسه
—بیا و قبولش کن که تو قشنگ تر میخندی
اخمی از روی کنجکاوی روی پیشونیش شکل گرفته بود و مطمئن تر از اینکه باید به حرفاش گوش بده ، گوشه دیوار ایستاد و هرلحظه با حرف زدنش تعجب و عجیب و غریب بودن این موضوع بیشتر توی سرش پرتاب میشد
میدونست که این یه موضوع روال و همیشگی نیست ، این میلان اون پسری نیست که از احسات فراریِ
و البته مطمئن تر از قبل برای پنهون کاریش
عصبانیت ناگهانیش قابل کنترل بود
میخواست منتظر بمونه تا شاید بلا و ترسی که مدت هاست ازش تنفر داره با گفتن و زبون باز کردن میلان از بین برهحالا درست تو نقطه ای ایستاده بود که نگرانیه لیام و میتونست حس کنه
نگران بود
اما نگران نکردن لیام و ارامش دادن بهش بخصوص تو این مورد چیزی بود که باید انجام میداد—هی،زیادی بدجنس شدی خوشتیپ، من امروز بخاطر تو مدرسه رو پیچوندم و حالا حق نداری تا نصف شب باهام لاس نزنی
دستشو روی صورتش کشید و تا حرفاش بیشتراز این بالا نگرفته بود از دیوار فاصله گرفت و درحالی که بی حواس استینای پیرهنشو بالا میزد وارد اشپزخونه شد
میلان که وسط میز درحالی که کتاب رو پاهاش قرار داشت و مدادی که پشت گوشش بود. ،با دیدن زین که درحال نزدیک شدن بهش بود با هول سعی میکرد به ادام بفهمونه که اوضاع خطری و باید هرچه زودتر قطع کنه
—اممم...من فردا اون جزوه هارو برات میارم اکی...بای
بعداز قطع کردن ،کتابشو از روی پاهاش برداشت و از رو میز پایین پرید
YOU ARE READING
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfiction"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"