د.ا.ن سوم شخص:
وقتی اخرین پیچ و ب صفحه بست ی نفس عمیق کشید و ب رباطش نگا کرد،از کارش راضی بود،ب کمرش کش و قوس داد و از درد کمرش ناله کرد، رو زمین دراز کشید و دستاشو گذاشت رو شکمش،از اونجایی ک حوصلش سر رفته بود و کار رباطش تا الان تموم شده بود بلند شد رفت ب حیووناش سر بزنه و بشون غذا بده،از نرده ها طبق معمول سر خورد پایین و واس خودش اهنگ میخوند و خودشو در هین راه رفتن تکون میداد
ی حسی بش می گفت ک الان ازادی،الان ک باباهات خونه نیستن چرا از فرصت استفاده نکنی؟
رفت سمت جسی ک تو ی شیشه بزرگ بود،اون ی موش سفید و قهوه ای چاق بود ک هیچ جنب وجوشی نداشت،میلان جسی و گرفت تو دستشو و اوردش بالا ترو بش ی نگا انداخت
م:میگم تو چرا اقد بدریختی؟خسته نشدی اقد تکراری زندگی کردی؟ وایسا ببینیم
یکم دور ورشو نگا کرد و ی فکری تو مخش جرقه زد جسی گذاشت تو شیشه و رفت سمت انباری گوشه حیاط
درشو باز کرد و لامپ و روشن کرد،یکم سرفه کرد بخاطر خاک و بوی نمی ک میومد ،دور ورشو نگا کرد تا وسیله مورد نظرشو پیدا کنه،دنبال ی اسپری رنگ بود ولی وقتی چشش ب یچیز دیگ خورد سریع اسپری رنگ و فراموش کرد، رفت جلو تر و اون قوطی ک توش پراز پودرای اکلیلی و رنگی رنگی بود و ورداشت، ی قلموی بزرگ و قوطی چسبم پیدا کرد و لامپ و خاموش کرد و رفت داخل خونه
برگشت سمت جسی و وسیله های تو دستشو گذاشت رو زمین،جسی بلند کرد و نشست ،تو اون موقعیت اصلا براش مهم نبود ک حیوون مورد علاقش اسیب ببینه یا شاید بمیره مهم این بود ک فقط سرگرم شه و شاید بد اینکه کارش تموم شد یکم ب جسی بخنده و ازش عکس بگیره
قلمو بزرگ و ورداشت و در قوطی چسب و اونپودرای رنگی و باز کرد،قلمو زد تو چسب و قبل از اینکه کارشو شرو کنه جسی واورد جلو صورتش و بش لبخند زد
م:هی خیکی،قراره از دس زندگی تکراری و مضخرفت خلاصت کنم
با صدا خندید و قلمویی و ک با چسب اقشتش کرده بود و نزدیک جسی برد و کل بدن اون موش چاق و چسب مالی کرد،اصن ب تکونای شدیدی ک اون موش بیچاره میخورد توجه و نمی کرد و گردنشو محکم تر نگه داشت تا کارشو راحت تر انجام بده
قوطی اکلیلارو ورداشت و جسی گذاشت رو زمین و مشتشو پراز اکلیل کرد و همشو پخش کرد رو جسی،وقتی دید هنوز بدنش سفیده،قوطی و بلند کرد و کل پودرارو خالی کرد رو اون موش،وقتی قوطی خالی شد گذاشتش رو زمینوجسی وگرفت تو دستاشو ی نگا بش انداخت تو دلش اونموش چاقوک الان حسابی رنگی رنگی بود تحسین کرد
م:الان یکم بهتر شدی، میتونم از قیافت بخونم داری ازم تشکر میکنی،قابلی نداشت نیازی ب تشکر نیس جسی
خندید و جسی و گذاشت توشیشه و برگشت ب گندی ک رو زمین زده بود نگا کرد،انگشت وسطشو رو ب گند کاریش اورد بالا رفت بالا ک گشیشو بیاره تااز شاهکار جدیدش عکس بگیره،
YOU ARE READING
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfiction"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"