با عصبانیت تمام ، بعد از نشستن در و به محکم ترین شکل ممکن بست و نفسایی که به شدت بیرون پرتاب میشدن کافی بودن تا ترسی و توی دل پسری که اروم ولی کمی ترسیده به روبه روش خیره شده بود میذاشت.
دستشوزیر بینی خونیش گرفت و با دیدن خون تشدید شدش به ناچار چندتا دستمال رو اون گذاشت و سرشو رو به بالا برای بند اومدنش گرفت
منتظر جمله یا حتی کلمه ای از جانب زین بود تا بیشتراز الان که با صدای نفسای عصبیش به خودش میلرزید ، وحشت زده ازین که بویی از اصل ماجرا ببره و همه برنامه ها و ایندش بهم بریزه ، باعت میشد سردرد بدی بهش هجوم بیاره و چشای دردناکشو کمی ببنده
حرفای تئو ثانیه ای از ذهنش خارج نمیشدن،میتونست حتی مطمئن ، همه رفتارا و حرفای امروزشو پای حسادت اون بذاره و این کمی از عصبانیتش کم میکرد و البته حرف زدن با آدام راجب امروز توی اولویتای اولش قرار داد.
ز: داری چه غلطی میکنی میلان
با صدا اروم ، ولی محکمش به خودش اومد و صاف روی صندلی نشست ، جوری که بهش نگاه نمیکرد و هنوز میتونست تشخیص بده که چقد از دستش شاکی و عصبانیه ، مثل خوره مغزشو میخورد و داد و بیدای اون اخرین چیزی بود که الان بهش احتیاج داشت
م: من کاری نکردم ، خودت که اونجا بودی ، همه بچه ها شاهد بودن که اون اول حمله کرد سمتم نمیتونستم باییستم نگاش کنم که ، الانم من همش سه روز اخراج شدم اون یک هفته...که خودتم میدونی اهمیتی نمیدم سه روز باشه یا چند ماه
با تمام سعی که برای اروم شدن لحنش جلوی اون فرد عصبانی داشت همه حرفاشو زد و تنها کاری که میتونست بکنه بی گناه نشون دادن خودش و پیچوندن موضوع امروز برای نجات دادن خودش بود
زین کمی به سمتش چرخید و با اخمای به شدت گره خورده اش به نیم رخ اون نگا کرد
اینکه چه چیز بزرگی تونسته میلان و اینهمه اشفته و عوض کنه ، داشت به خوبی با عصاب نداشته اش بازی میکرد و این نشونه خوبی بنظر نمیومدز: حتما دلیلی داشته که اومده سراغت ...از کی تا حالا یاد گرفتی دعوا رابندازی که حالا صورتت پره خون شده
م: گفتم که ، مقصر اون بود ، طبق معمول اینم جز کسایی بود که نتونست ازم تقلبی کش بره ، این چیزا عادی شده دیگه
حداقل ازین بابت خوشحال بود که بچه های کلاس از ترس اینکه اگ میلان و لو بدن قراره تا اخر سال تمام امتحانایی و ک قراره بدن و گند بزنن ، پشت میلان بودن و تئو رو شروع کننده دعوا خطاب کردن ، درهرصورت باید نتیجه تمام تقلبیا و نمره های خوب بچه های کلاس و میگرفت...
ز: فکر کنم میتونی اون روزی رو تصور کنی که بفهمم داشتی تو روم دروغ میگفتی میلان
نگاهشو به چشمای تاریک شده اش دوخت ، میتونست حالت اون چشمای جدی و گنگ و به راحتی تشخیص بده
YOU ARE READING
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfiction"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"