•Part 27•

1.9K 194 57
                                    

گوشه اتاق کف کاشی های سرد نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود

حس میکرد راحت میتونه با مرده ها ارتباط برقرار کنه...چون اینو قبول کرده بود که با ی مرده هیچ فرقی نداره...

همه چیز انقد براش تاریک و‌مبهم شده بود که درک خوبی از اطرفش نمیتونست داشته باشه

خسته بود...خیلی بیشتر چیزی که فکرشو میکرد

تو این یک ماهی که حتی وجود خودشو تو این دنیا بین ادما حس نمیکرد،ی ادم بی حس شده بود ک فقط به ی امید داشت نفس میکشید... امیدی که از حال و روزش خبری نداشت و نمیدونست امیدی به امیدش داشته باشه یا نه...

اون یک ماهه که بدون زین داره نفس میکشه...اون یک ماهه ک هیچ خبری از پسرش نداره و حتی صداشم نشنیده
چی میتونه براش دردناک تراز این باشه که دلیل زنده بودنش و نبینه و ندونه که قراره دوباره صداشو بشنوه

هیچ راهیی نداشت...یا شایدم داشت و همرو امتحان کرده بود

و حالا تو اتاقی که بهش پناه اورده زندانی شده

دستی به کبودی روی گونش و زخمای لبش کشید...وقتایی که زیر کتکای توماس برای شنیدن ی بار صدای زین التماس میکرد..

دردی حس نمی کرد...یا شایدم درد قلبش انقد بزرگتر بود که زخمای صورتش درد به حساب نمی اومدن..

دستشو ب لبه دیوار گرفت و اروم از رو زمین بلند شد فقط امیدوار بود اون توماس لعنتی خونه نباشه تا حداقل وجودش تو خونه سنگینی نکنه

وارد اشپزخونه شد تا لاقل چیزی واس خوردن پیدا کنه

حالش از خوردن غذا هم بهم میخورد ولی بخاطر موجود کوچیکی ک تو شکمش بود محبور بود همه چیو تحمل کنه

بعداز خوردن یچیز مختصر اومد بیرون و طبق معمول ب امید اینکه در قفل نباشه بطرفش رفت و ولی نا امید تر از هروقت دیگ برگشت

شده بود مص زندانی ک هیچ دلیلی واس زندانی شدنش پیدا نمیکرد...

رو مبل نشست و سرشو به پشت تکیه داد
تو سکوت خونه به صداهای خنده میلان و غرغرکردناش گوش‌میداد
اشکاش بدون اختیار صورتشو مص همیشه خیس میکردن

دلش واس مردش تنگ شده بود

میدونست امکان نداره اونا لیامو فراموش کرده باشن و قطعا زین حالا حال و روزه خوبی نداره

نمیدونه سر میلان چ بلایی اومده یا چی بهش گفتن...

با صدای چرخیدن کلید سرشو بلند کرد و سریع اشکاشو پاک کرد

برگشت و ب توماس که وارد شده بود نگا‌کرد
چشاشو چرخوند و دوباره صاف نشست

توماس که با دیدن لیام ک اروم رو مبل نشسته بود لبخند زد و رفت کنارش و نشست
کلید و موبایلشو رو میز روبه رو گذاشت و به طرف لیام خم شد

Absolute Calm(ziam Mpreg)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon