•part 39•

1.7K 193 185
                                    

دستشو دور بازوی زین حلقه کرده بود و اروم باهم قدم میزدن
باد خنکی که به صورتش برخورد میکرد ، باعث میشد خودشو بیشتر به زین نزدیک کنه و لبخندی روی صورتش بشینه

ز:خسته شدی؟

نیم نگاهی بهش انداخت و سعی میکرد بخاطر لیام ، ارومتر قدم برداره تا اذیت نشه

ل:واقعا انتظار داری خسته نشم؟با این وزنم سه ساعته داریم راه میریم ، پاهام دیگه نمیکشه زین

زین نیشخندی تحویلش داد و کنار نیمکت چوبی که توی پارک بود ایستاد
دستشو گرفت تا اروم روی اون بشینه

ز:خیلی تنبل شدی ، شوهر ورزش کار من کجا رفته؟

بعداز حرفش ، کنارش نشست و در بطری اب و باز کرد و دست لیام داد و کمی امیدوار بود بتونه تا چند ساعت دیگه لیام و به خونه نبره تا اوضاع اونجا درست بشه و نقششون لو نره

ل:میخواستی شوهر ورزشکارتو حامله نکنی تا الان بتونه مثل یوزپلنگ برات بدوه

کمی از بطری اب و سرکشید و اونو دست زین داد و با پوزخند بقل لبش بهش نگاه میکرد

ل:اصن ما که از قبل نقشه نداشتیم واسه بچه دار شدن ، داشتیم؟

زین درحالی که بطری اب و سرمیکشید و سرشو به چپ و راست تکون داد

ز:داشتیم یا نداشتیم ، چه فرقی میکنه

ل:فرقی نمیکنه ، ولی میتونستیم زودتر اینکارو بکنیم ، وقتی که میلان کوچیک تربود نه؟

زین ، یه دستشو پشت کمر لیام گذاشت و به روبه روش خیره شد

ز:اره عزیزم ، میتونسیم ، ولی خودت که میدونی ، از وقتی فهمیدیم میلان مریضه ، دیگه نتونستیم به چیز دیگه ای فکر کنیم ، قرار  نیست که دیر بچه دار شدنمون بشه یه حسرت که؟ فعلا که نه من پیر شدم نه تو ، تا یه جایی میتونیم از پسش بربیایم

لیام به حرفش خندید و دوتا دستشو روی شونش گذاشت و چونشو به دستاش تکیه زد

ل:تا یه جایی اره ، ولی از یه زمانی یکی باید بیاد تا از دوتا پیرمرد مراقبت کنه

ز:خواهش میکنم فقط الزایمر نگیر خب؟تنبل تراز این حرفام که بخوام تو کوچه خیابونا بیوفتم دنبالت

لیام لبشو گاز گرفت تا خندش ازین بلند تر نشه ، با پاش محکم به پای زین ضربه زد و حالا با دست ازادش موهای پشت گردنشو لمس میکرد

ل:من حافظم قوی تراز این حرفاس ، تازشم...فرض کن که الزایمر بگیرم ، یعنی به این‌زودی عشق زندگیتو فراموش میکنی تا تو خیابونا پرسه بزنه؟

زین بیخیال شونه ای بالا انداخت و هنوز به روبه روش نگاه میکرد

ل:واقعا که...اینهمه سال گرفتار عاشقی کردن شو بعد سرپیری طرف بزنه فراموشت کنه...عیبی نداره مستر مالیک ، دوتا پسر بزرگ میکنم تا شاید اونا بدادم برسن ، ببینم وقتی سو چشماتو از دست دادی ، بدون من میتونی بری بشاشی یا نه

Absolute Calm(ziam Mpreg)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang