•Part 20•

1.9K 175 59
                                    

د.ا.ن سوم شخص:

زین با چشای اتیشیش و دستایی ک‌کنارش مشت شده بود دندوناشو بهم فشار میداد تا جلوی خودشو بگیره و یکی یکی از عصبانیت همه‌کسایی و ک اینجا کار میکنن و با اون توماس حرومزاده بفرسته جهنم...
ی نگا ب منشیش کرد ک با دهن باز شدش و‌چشای ترسیدش ب زین نگا میکرد، کرد و لباشو بزور از هم باز کرد

ز:کامیلا...برو بیرون

کامیلا از ترس چشای زین ک ب قرمزی میزد سریع سرشو تکون داد و رفت و درو‌پشت سرش بست.

توماس ک با لبخندش سعی بر این داشت بیشتر عصاب زین و بهم بریزه چند قدم اومد
جلوتر و روبه رویه زین ایستاد

ت:سلام مالیک،میدونم خوشحالی ک دوباره منو میبینی،راستش اومدم باهم ی اختلالی بکنیم

زین ک از وقتی چشش ب توماس خورده همه حسای بدش بهش حجوم اورده بودن، میدونست فقط چند دیقه دیگ توماس با این لبخند خبیسش جلوش حرف بزنه نمیتونه جلوی‌خودشو بگیره و نکشتش،چندبار پلک زد و با همون‌چشای عصبانیش ب توماس نگا‌کرد،

ز:ب نفعته همین الان گورتو گم کنی تا دستم ب خونت الوده نشده توماس ویدسون

سعی کرد با بیخیالی ب ادم روبه روش‌نگا‌کنه،هرچی باشه اون زین مالیک بود،هیچکس نمیتونست ضعفشو ب چشاش ببینه...

توماس پوزخند صدا داری زد و قدماشو سمت مبلی ک روبه رویه میز کار زین بود برداشت و نشست

ت:بهتره بشینی و ب حرفام گوش بدی،حرفای زیادی واس گفتن داریم مالیک،وقت واس کشت و کشتار زیاده

توماس دستشو روب مبل روبه روییش گرفت‌و‌از زین‌خاس ک بشینه
زین ک دیگ تحمل این خونسرد بازیاشو نداشت و‌منتظر ی حرکت دیگ از توماس بود با قدمای بلندش رفت سمتش،اما قبل از اینکه ب سمتش هجوم بیاره متوقف شد و صاف ایستاد،شاید اگ ببینه چی میخواد دس از سر زندگیش برداره...

رفت سمت مبل روبه رویه توماس و نشست و ی پاشو انداخت روپای دیگش و دستشو با حرص کشید رو ته ریشاش و ب توماس نگا کرد

ز:فقط بگو چی از زندگیم میخوای

توماس با لبخند کجی ک رو صورتش بود خم شد و دستاشو ب زانوش تکیه داد و ب زین نگا‌کرد

ت:دقیقا همینو میخام،زندگیتو...میخام زندگی ازت بگیرم زین مالیک

زین با حرص تک خنده ای کرد و با همون لبخند حرصیش ب توماس خیره شد

ت:یادت ک هس چجوری زندگیمو گرفتی؟خب بذار یادت بندازم..

توماس از جاش بلند شد و قدمای ارومشو سمت میز کار زین برداشت،رو‌ب پنجره بلندی ک اونجا بود ایستاد،دقیقا پشت ب زین و‌شرو‌کرد ب حرف زدن و ک خون زین بیشتر‌و بیشتر ب جوش میومد با یادوری اون روزا

Absolute Calm(ziam Mpreg)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang