•part 41•

1.7K 214 204
                                    

"5 سال بعد"

با ناباوری و گنگی دستاشو به کمرش زد و دور ورشو دوباره نگاهی انداخت و بعداز اینکه گیج تر شد سرشو تکون داد و به اونا نگاه کرد

م:نمیفهمم ، شب تولدم بلندم میکنید میارینم تو کوچه تاریک که چی بشه؟

نگاهشوبین اون دو نفر چرخوند که لبخند پررنگی روی لبشون نشسته بود
کلافه ازینکه شب تولدش دوباره قراره با سخنرانی و نصیحتای زین و لیام و قولایی که هرسال باید بده ، نگاه عاجزانه ای بهشون کرد و نمیدونست چرا درست باید وسط اون کوچه تاریک و خلوت باییستن و با لبخند بهش نگاه کنن

ز:هوا امشب خیلی خوبه

نفس عمیقی کشید و بی توجه به پوف کلافه میلان و تک خنده لیام ، دستاشو توی جیبش برد و به اسمون نگاه کرد

لیام که هنوز با لبخند عمیقش به میلان نگاه میکرد ، تو دلش هزارتا حس خوب بوجود اومده بود و هزاربار خوشحال تر مثل همیشه ارزوی داشتن عمر بیشتر کرد تا بتونه هرسال بزرگ تر شدن پسرشو به چشماش ببینه
دستاشو دور شونه های رایان که پایین پاهاش ایستاده بود حلقه کرد و کمی به خودش فشارش داد

م:خیلی خب ، خوش گذشت حالا بریم تو

ل:نمیخوای کادوتو بگیری؟امسال توقعات اومده پایین ترا ، خبریه؟

از حرکت ایستاد و نگاهشو به لیام داد که با لبخند و ابروهای بالا رفته نگاش میکنه
زبونشو روی لبش کشید و سرشو به چپ و راست تکون داد

م:نه چون امسال خبری از هدیه تولد نیست به گمونم

چشاشو چرخوند و شونه ای بالا انداخت

ز:هرطور راحتی ، بریم داخل پس

ل:زین ، اذیت نکن دیگه

م:جریان چیه ها؟نکنه دوباره رایان باید دهن لقی کنه و لو بده؟

چشماشو ریز کرد و به رایان نگاه کرد که حالا کف دستای کوچیکشو با توجه به تهدیدای زین برای لو ندادن نقششون، روی دهنش فشار میداد تا طبق معمول همه چیز و لو نده
چشمای درشت و گشاد شدشو به میلان داد و سرشو به چپ و راست تکون داد

م:اگه بگی یه عالمه پشمک و پاستیل رنگی گیرت میاد

قبل از اینکه رایان بخواد حرفی بزنه و از روی خوشحالی چشماش برق بزنن و دستشو از روی دهنش برداره ، حالا میلان ،با پرتاب شدن چیزی به سمتش ، از روی ناخداگاه اونو رو هوا گرفت و با چشمای گرد شده به اون چیزی که توی دستش بود نگاه کرد و زبونش ثانیه ای قفل شده بود

Absolute Calm(ziam Mpreg)Where stories live. Discover now