د.ا.ن اشلی:
سوسیسای سرخ شده رو گذاشتم جلوی میشل،دستمو کشیدم رو سرش و از نرمیش لذت بردم،این دوتا مرد گنده حتی ب گربشونم رحم نکردن اینم لوس بار اوردن،صدای گوشیم اومد و از جیبم درش اوردم، وقتی دیدم پیام از لیام دارم سریع بازش کردم
Liam malik:
"سلام اشلی،فقط خاستم بگم وقتی میلان از حموم اومد بیرون موهاشو خشک کنی،چون زود سرما میخوره،ممنون "جوابشو دادم و گوشیمو برگردوندم توجیبم،
این بچه داره تو توجه و محبت غرق میشه بد از همه طلب کارم هس،تو هرخونه ای کمیرفتم تا مراقب بچه هاشون باشم شاید تاحالا هیچ کدوم از خانواهاشونو ندیدم ک انقد ب بچه هاشون توجه کنن، از صب می رفتم پی کارشون تا شب برمیگشتن انگار ن انگار بچیم دارن البته بچه های دیگ ادم بودن بلا نسبت این گودزیلارفتم سمت اتاقشو درو باز کردم، چشمم خورد ب پاهاش ک بدنش زیر تخت بود،رفتم اون سمت تخت و خم شدم سرمو بردم زیر تخت
ی لامپ کوچیک اویزون بود رو تخته چوب تخت و ی عالمه وسایل ریخته بود زیر تخت
وقتی منو دید اول چشاش گرد شد و ترسید ولی بدش سرشو برد پایینو پوفی کردم:اکی باشه،تو اولین نفری هستی ک اینجا رو میبینه
اش:اوووه،چ افتخاری نسیب من شده،حالا اینجا محل چ کاری هس؟
م:بهت میگم،ولی قول بده ب کسی نگی
اش:قول میدم
انگشت کوچیکمو گرفتم سمتش و اونم همین کارو کرد
م:اینجا میدون جنگ رباطاس،وقتی درسشون میکنم واس اینکه بفهمم چقد قوی ان میارمشون اینجا تا خودشونو نشون بدن
اش:مصلا چجوری
بدنشو کشید بیرون و رفت ،با دوتا از رباطاش برگشت،ی دکمه ای ک زیر یکی از چوبای تخت بود و زد و ی سری چراغ رنگی ک ب سرعت چشمک میزدن و رنگاشو عوض میشد کلا ی فضای دیوونه کننده ای زیر اون تخت درس کرده بود،وقتی ی صدای کر کننده بلند شد از ترس پریدم و سرم خورد ب بالای تخت
اش:اخخخ،این چی بود دیگ
م:ی صفحه ای تو این رباطا گذاشتم ک وقتی جنگشون شروع میشه با هر ضربه ای ک میخورن صدا میدن و زودتر میمیرن
اش:اوه،عجب خلاقیتی
میلان دکمه های دوتا رباط و زد و شرو کردن ب حرکت کردن، وقتی ک ب هم رسیدن یکی از اون رباطا جلوش باز شد و ی چیزی شبی تیر فلزی محکم خورد ب اون یکی ک دوباره صدای کر کنندش بلند شد وسریع گوشامو گرفتم
رباط سفید دوباره بلند شد و رفت سمت اون یکی وقتی ک اتیش پرت کرد بهش خاستم جیغ بزنم ومیلان و ببرم بیرون،ک میلان دستمو گرفت
م:نترس بابا گازه چیزیشون نمیشه
داشتم اون زیر دیوونه میشدم،سرمو از زیر تخت اوردم بیرون و با حرص نفسمو دادم بیرون،رفتم سمت میلان و پاهاشو کشیدم اوردمش بیرون
ESTÁS LEYENDO
Absolute Calm(ziam Mpreg)
Fanfic"آرامش با یه لبخند شروع میشه و منو تو ، بیست سال لبخند زدیم ، ما تا ابد لبخند میزنیم ، چون به آرامش ابدی محتاجیم!" ⚠"Mpreg"