- سوم شخص .
خدا میدونه یک صبح تا ظهر رو با چه دل اشوبی گذروند . " سوهو ناهار منتظرمه " هی تو مغزش تکرار میشد و همه اتمای بدنش داشتن قیلی ویلی میرفتن .
البته یه نظریه ی دیگه ای ام بود که یکم داشت میزد تو ذوقش ؛ شاید فقط یه تعارف زده و وقتی برگرده سوهویی در کار نباشه .
خوب ییشینگ ادم مثبت نگری بودو و نظرات منفی رو به قسمت های دراز بدنش میگرفت . سوهوی خوشگلش برای ناهار منتظرشه ^^
استاد تا خسته نباشید گفت کوله اشو انداخت و از کلاس جیم شد ؛ بچه های کلاس بعد از اینکه ییشینگ رفت از خنده منفجر شدن .
اون سه تا ساختمونی که صبح دویده بود رو اینبار، با کونی پر از جشن و پایکوبی دوید و خودشو به مقر عشقش ، خوابگاه رسوند .
هرقدم که بیشتر نزدیک اتاق میشد ضربان قلبشم تند تر میشد ؛ قلب بدبختش با همون سلامی که هرروز نثارش میکرد تیکه پاره میشد چه برسه به حالا که خوشگل ترین و جذاب ترین و کیوت ترین و خرگوش ترین و لذیذ ترین و مهربون ترین و احمق ترین و سوسول ترین و شیرین ترین و بیبی فیس ترین و سفید برفی ترین و خوش خنده ترین پسر زندگیش میخواد باهاش ناهار بخوره !
ییشینگ هیجان زده نبود ؛ داشت از شدت ذوق میمرد !
اما تا در اتاقشونو باز کرد اثری از خوشگل ترین و جذاب ترین و کیوت ترین و خرگوش ترین و لذیذ ترین و مهربون ترین و احمق ترین و سوسول ترین و شیرین ترین و بیبی فیس ترین و سفید برفی ترین و خوش خنده ترین پسر زندگیش ندید .لباش اویزون شدن و بغض پشت سیب گلوش نشست ؛ خوب چرا بهش امید داد که اینجوری قالش بذاره؟؟؟
بی اینکه نگاه تار شده از اشکشو از زمین بگیره کنار تخت خودش ایستاد ؛ اون موقع داشت از ذوق میمرد حالا از ناراحتی .
مثل یه جنازه خودشو انداخت رو تخت که یه چیزی محکم تو ستون فقراتش فرو رفت . با عربده ای که کل خوابگاه رو لرزوند پرید .تا چند دقیقه ی بعد کل تنش داشت سوزن سوزن میشد ؛ یبار تو عمرش خواست ادای ادمای غمگین توی فیلما رو در بیاره قطع نخاع شد ، توی هیچی شانس نداشت !
با چشمای چپ برگشت روی تخت رو نگاه کرد تا اون چیزی که روش فرود اومده رو ببینه که چشمش به یه جعبه ی کوچیک افتاد .
در نداشت و محتوای داخلش مشخص بود ؛، یه نامه که توی یه برگه ی صورتی رنگ نوشته شده بود .
" جز من و جونمیون کس دیگه ای کلید اینجا رو نداره پنجره ها هم که همیشه قفله .... پس .... پس....پس.... پس..... اوه مای گاد "
مثل یه شناگر حرفه ای دوتا دستشو بالا برد و روی برگه شیرجه زد .
برگه رو مثل فرمان امپراطوری با احترام و احتیاط بیرون اورد و تاش رو باز کرد .
" من تو سلف منتظرتم ... زود بیا "
YOU ARE READING
The Walking Gays ~ Comedy Romance ~
Fanfictionچانیول ابروی بکهیون ، همکلاسی #همجنسگراش که #اعتراف کرده عاشقشه رو میبره روز بعد وقتی بیدار میشه همه ی #مردایی که میشناخت #گی شده بودن . تنها راه #متوقف کردنش هم توی #دست های #بکهیونه ... چانبک ، سولی ، شیوچن ،هونهان