سوم شخص(راوی سارا وینچستر)
ظرفای اضافه ای که بیرون اورده بود رو شست و دستمال نرمش رو برداشت و اروم مشغول خشک کردنشون شد.
وقتایی که کارای خونه رو انجام میداد غرق فکر کردن میشد؛ مثلا توی این لحظه فقط به اینکه "چانیول چی تو مغزش میچرخه؟" فکر میکرد و هرچقدر که میگشت باز هم به جوابی نمیرسید، اون کثافت عوضی خیلی موذی بود!
ظرف دوم رو برداشت و پارچه رو روش کشید.
بکهیون که استریت نشده بود، پس چطور حالا میتونست باهاش کنار بیاد؟"نکنه...چانیول...گی...شده؟"
این فکر مثل برق به سرش زد و به همون سرعت هم پر زد چون همون لحظه جونگده تند دستاشو دورش پیچید.
بعد از بوسه های فراوان روی گردنش مثل یه گربه ی گشنه صورتش رو به گردنش مالید و لبخند بزرگی زد.
مینسوک لبخندش رو خورد، بعد از اون روز توی دستشویی، این اولین بار بود که جونگده نزدیکش میشد و کسی هم خونه نبود...!_خسته نشدی؟ میخوای من خشکشون کنم؟
مینسوک با مهربونی سر تکون داد.
_نچ.جونگده ازون پشت نمیتونست لبای اویزون مینسوک و لوس بازیاشو ببینه .
بیشتر گردنش رو بوس کرد و توی بوسه ی اخر، لباش موندگار شدن، یه لحظه ارزو کرد تا ابد همونجا زندگی کنه و هیچوقت از مینسوکش جدا نشه...!مینسوک برای فرار از خجالت دوباره مشغول تمیزکاری شد، همین جونگده رو گمراه کرد، الان باید برمیگشت و جونگده رو متقابلا ناز و نوازش میکرد و یا حداقل سرش غر میزد.
اما جوری بنظر میرسید انگار که مینسوک، یه تخته سنگ سرده که جونگده هیچ وقت نمیتونه با اغوشش گرمش کنه.
دستاش برعکس قبل، اروم و بی جون از دور مینسوک جدا شدن، درسته که جونگده یه روحیه ی قوی داشت، اما هردفعه که ناراحت میشد یکم زمان نیاز داشت تا خودش بشه.
مینسوک اب دهنش رو قورت داد و نفس راحتی کشید، اما جای جونگده پشتش دیگه گرم نبود و همین دلش رو بدرد می اورد.
جونگده به کابینت کناری پشتش رو تیکه داد و به نقطه ای میون قابلمه های شسته و تمیز خیره شد.
مینسوک دنبال چیزی میگشت تا بحث رو عوض کنه و اون هاله سیاه دور جونگده رو کم رنگ تر کنه.
اخماشو در هم کرد و دنبال یه موضوع برای صحبت کردن گشت._تو میدونی چرا چانیول انقدر با بکهیون خوب رفتار میکنه؟ یهویی...
_چون دلش برای بکهیون سوخته و بابت کارایی که کرده پشیمون شده.توقع هیچ جوابی از جونگده نداشت، چون چانیول اونقدرا هم از جونگده خوشش نمیومد و بهم نزدیک نبودن که بخواد باهاش در مورد مسائل زندگیش صحبت کنه ... اما جونگده مطمئن جواب داد.
مینسوک بیخیال ظرف شستن شد و چرخید سمت جونگده و تقریبا با صدای بلندی پرسید: راست میگی؟
YOU ARE READING
The Walking Gays ~ Comedy Romance ~
Fanfictionچانیول ابروی بکهیون ، همکلاسی #همجنسگراش که #اعتراف کرده عاشقشه رو میبره روز بعد وقتی بیدار میشه همه ی #مردایی که میشناخت #گی شده بودن . تنها راه #متوقف کردنش هم توی #دست های #بکهیونه ... چانبک ، سولی ، شیوچن ،هونهان