سلام .. حرفام رو اینبار قبل از شروع پارت میگم چون شاید بعضیاتون اصلا داستان رو نصفه ول کنید.
"لطفا لطفا لطفا اگر چیزی توی این فیک هست که نمی فهمین یا ازارتون میده یا اگر انتقادی دارید بگید"
************************************از دید بکهیون.
چشمام رو بسته بودم تا بخوابم، غرق تاریکی بشم و بعد وقتی دوباره چشم هام رو باز کردم بفهمم همه چیز یه خواب بوده...!
اما نه خوابم برد و نه چیزی تغییر کرد، ته او واقعا قلبم رو شکسته بود! درسته موقعیت جوری نبود که نتونم راه رو پیدا کنم رو برگردم، اما بخاطر اینکه تازه از خواب بیدار شده بود و مغزم تا خبر نبودن ته او رو داد ترسیدم...من ادمی نیستم که بتونم تنهایی رو تحمل کنم ...!
از کنارم صدای زمزمه های نامفهوم ته او رو میشنیدم وحس میکردم که راجب من داره حرف میزنه وهمین داشت بیشتر اعصابم رو داغون میکرد.'خواهش میکنم ساکت شو ... !'
و بلاخره بعد از چند دقیقه ی طولانی لب هاش رو به هم دوخت و کم کم چشمام گرم شدن و تا رسیدن به بوچون چرت زدم.قبل ازینکه راننده اعلام کنه که به بوچون رسیدیم بیدار شدم، هوا تاریک شده بود و اتوبوس تقریبا خالی شده بود وبنظر فقط من و ته اوقصد سفر به بوچون رو داشتیم.
نگاهی به ته او که بغلم خوابیده بود انداختم، خوابش عمیق بود و دیگه اخم هاش توی هم نبودن. بهش نگاه میکردم و هی هوس میکردم کاری که باهام کرد رو تلافی کنم.
بی سر و صدا پیاده بشم و برم.
خیلی فکر شیطانی ای بود ولی، من ته او نیستم!
شاید اعصابمو بهم ریخته باشه ولی دلم نمیخواد وقتی که هیچ کدوم از ادمای اطرافش اشنا نیستن بیدار بشه و بترسه...!این دقیقا حسی بود که من داشتم و برای هیچ کس ارزوش نمیکنم!
دستی رو شونه اش گذاشتم و کمی تکونش دادم ، بخاطر خواب سبکی که داشت سریع پلکاش رو از هم باز کرد و بعد از اینکه تو همون حالت موقعیت رو چک کرد بهم خیره شد.
دلخور بودم و عمرا میزاشتم بیشتر از این از دیدنم بهره ببره. صورتم رو چرخوندم و صورتم رو سمت شیشه برگردوندم.
توی انعکاس شیشه دیدم که ناراحت شد...اما چرا؟
اون حق داشت ازبی اعتنایی ناراحت بشه و من نه!؟_رسیدیم؟
جوابی ندادم، بنظرم بهتره یه مدت اونقدر سرد بشم که بفهمه اصلا از کاراش خوشحال نشدم.
گوشیم رو در اوردم و توی نوت شروع کردم به نوشتن خاطرات این سفر ..." ساعت ۵:۳۵ ئه و بهش نگاه نمیکنم ... اونقدر ازش ناراحتم که میخوام زودتر این سفر دو نفره تموم بشه!
از چند ساعت قبل چیزی نمینویسم، چون مطمئنا وقتی این صفحه رو بخونم ، خاطراتش برمیگردن تا ازارم بدن.
از اولش هم میدونستم که این سفر قرار نیست تفریحی باشه و بیشتر به صرف کشتن من چیده شده؛ اما بی نهایت دلم برای خونه و اتاق شخصیم تنگ شده."
YOU ARE READING
The Walking Gays ~ Comedy Romance ~
Fanfictionچانیول ابروی بکهیون ، همکلاسی #همجنسگراش که #اعتراف کرده عاشقشه رو میبره روز بعد وقتی بیدار میشه همه ی #مردایی که میشناخت #گی شده بودن . تنها راه #متوقف کردنش هم توی #دست های #بکهیونه ... چانبک ، سولی ، شیوچن ،هونهان