part 23

2.6K 646 175
                                    

نوبسنده ی نامردتون بعداز عرهای فراوان سر هیستوری ۳ برگشته*~* اگر هنوز بوک معرفی سریالام رو ندیدین، نصف عمرتون برفناست برید و زودتر بخونینش♡
پوستر قشنگ این پارت از مینا کوچولو🌙

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بعد از کلی دویدن دنبال جونگده و کثیف کردن خونِش با فحشای خواهر مادر داری که بهش میداد،  وسط کوچه ایستاد. انقدر دوییده بود که اکسیژن کل بدنش به زیر خط فقر رسیده بود.

اما جونگده چند متر جلوتر مثل گورخر تیز پا میدوید و با هرقدمی که برمیداشت یه خنده ی رو مخ میکرد که باعث میشد چانیول هرلحظه بخواد بره کونش رو جر بده.

خم شده بود و دوتا دستاش رو روی زانوهاش گذاشته بود، به هر سختی ای بود برای گلبولای قرمز بدنش اکسیژن جمع میکرد؛ اما تا به حرف جونگده فکر کرد نفسش دوباره برید.

سکس با بکهیون؟
نه بهش فکر نکرده بود، حتی برای خنده یا شادی دلش هم به سکس با یه پسر فکر نمیکرد. چانیول ازین اخلاقا نداشت که با تلقین احساسش رو تغییر بده، میدونست که چیزی که الان نسبت به بکهیون توی وجودش میچرخه، ترحم بیش از اندازه ست.

کلافه و پریشون بود چون نمیخواست جونگده دهنش رو باز کنه و این سوء تفاهم به گوش بکهیون برسه و دوباره اوضاع بینشون قاراشمیش بشه.

دست توی جیبش کرد و توی همون حالت دولا شده، گوشیش رو در اورد و شماره جونگده رو گرفت.
نگاهش به جونگده بود، بعد از چند ثانیه سرعتش رو کم کرد و ایستاد.
گوشیش رو در اورد و جواب داد : نفس کم اوردی میخوای تهدید کنی؟
_خواهش میکنم چیزی بهش نگو، رفیق‌.
چند ثانیه هیچ صدایی نشنید و بعد صدای متعجب جونگده رو شنید.
_واقعا میخوای با بکهیون باشی؟
_قسم میخورم سوء تفاهمه، جونگده من واقعا هیچ حسی به بکهیون ندارم، فقط و فقط بخاطر اینکه باعث شدم به اینجا برسه از خودم بدم میاد‌.
جونگده برگشت و بهش نگاه کرد، ازون فاصله نمیتونست صداقت توی چشمای چانیول رو ببینه، اما لرزش صداش دروغ نمیگفت.
یهو تصمیم گرفت بهش اعتماد کنه.
_چیزی بهش نمیگم ...
چانیول لبخندی زد.
_اما شاید به مینسوک بگم.
جونگده انگار تحت تاثیر قرار گرفته بود، چانیول داشت نفس راحتی میکشید که جونگده با همون حالت شیطون اول حرفشو ادامه داد و باعث شد چانیول بلند داد بکشه‌.
_کیم جونگده نسلتو منقرض میکنم.
و دوباره شروع به دوییدن کرد. ازین ماجرا یه درس جدید گرفت، آتو دادن به جونگده صدسال پیرترش میکنه و باید حسابی مراقب باشه.

*
مینسوک دست به جیب و درحالی که سوت میزد مسیر خونه رو طی میکرد. هنوز چیزی از شب نگذشته بود و همه ی مغازه ها بسته بودن.
لباشو یه گوشه جمع کرد و با حسرت پوفی کشید، میخواست یکم سبزیجات و گوشت بخره و یه غذای مفصل برای بچهها بپزه، اما اینجور که معلوم بود باید با کوفت ازشون پذیرایی میکرد.

The Walking Gays ~ Comedy Romance ~ Where stories live. Discover now