سوم شخص.
" چه اتفاقی داره برای من میوفته؟ "
انقد این سوال توی ذهنش تکرار میشد که نفهمید پشت پسری که تازه باهاش اشنا شده بود ، سمت نزدیک ترین کافی شاپ حرکت میکرد .ییشینگ روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر شد تا چانیول روی صندلی جلوییش بشینه تا سفره ی دلشو باز کنه .
چانیول میخ شده روی صندلی نشست و به نقطه ی نامعلومی خیره شد ؛ حرف این پسر داشت مثل خوره مغزشو میخورد ، مگه امکان داشت که تمام اطرافیان چانیول توی یک زمان اینجوری تغییر کنن؟_از هفته ی پیش شروع شد .
صدای ییشینگ رو که شنید از افکارش بیرون اومد و به صورت سفید و تقریبا بی حال پسر رو به روش خیره شد ، نمیخواست به لباش نگه کنه چون حرفای ترسناکی قرار بود ازشون خارج بشه .با سکوت چانیول مصمم شد که همه چیزو بهش بگه ، میخواست مطمئن بشه که بخاطر چیزی که فکرشو میکنه نیست !
نگاهشو از چانیول دزدید و به مقوای منوی رو به روش خیره شد ، هرچند بخاطر چشمای ضعیفش برگه ی روی میزو نمیتونست بخونه .
_سوهو اصلا بامن صمیمی نبود ، یجورایی داشت تحملم میکرد ؛چون چاره ی دیگه ای نداشت من هم اتاقیشم . اما دقیقا از چهار روز پیش ، کاملا تغییر کرده بود ، فکر کنم بهتر از من بشناسیش ، بیشتر وقتش رو با دوستاش بیرون از خونه میگذرونه .
چانیول نای تکون دادن سرش یا به هر نحوی تایید کردن حرفش رو نداشت ، فقط مثل مجسمه خیره بهش نگاه میکرد و همینم ییشینگو کمیمعذب کرده بود ._اون ... از چهار روز پیش ، کاملا تغییر کرده ؛ حتی وقتی قرار بود یمدتی رو کنار خانوادم باشم ، ناراحت بود و ...
گفت و بعدش سرفه کرد ، مغز چانیول کنجکاو تر شد که بدونه سوهو برای رفع ناراحتیش چیکار کرده! اما باز نایی نداشت که بپرسه و گذاشت ییشینگ خودش ادامه بده .
ییشینگ یکم که خودشو جمع و جور کرد و گونه های سرخش به رنگ عادیشون برگشتن سرشو بالا اورد و ادامه داد
_ تو گفتی کسای دیگه ایم میشناسی که مثل سوهو تغییر کردن ... حقیقت داره؟
لبای خشک شدش رو با زبونش تر کرد ؛ میترسید حرفاشو بزنه و نتیجه اش فاجعه باشه.
نوبت چانیول بود که از روزای عجیبش بگه ._میدونی ، حتی کم کم هم نبود ، یروز که چشم باز کردم انگار دنیا وارونه شده بود ، تو هم همین حسو داشتی؟
ییشینگ سر تکون داد ؛ واقعا هرچی که چانیول میگفتو حس میکرد و همینم داشت اشتیاقشو بیشتر میکرد .
_ عادی نیست ! اصلا ! این چجور خوابیه که توش گیر افتادم؟
+این خواب نیست ! اگر خواب بود خودت تنهایی حس میکردی ، منم دارم میبینم که همه دارن گی میشن !چانیول با اخم توی فکر فرو رفت ، فکر کنم از اول این پارت بار سومشه که داره فکر میکنه .
_یعنی ، این یجور طلسمه؟ شایدم تولدم نزدیکه میخوان سورپرایزم کنن .
+شاید مامانت و بابات این نقشه رو بکشن ولی دیگه این همه سیاهی لشکر !!!
ییشینگ گفت و پوکر فیس به چانیولی که خیلی جدی داشت میگفت خیره شد ،یجورایی ام چپ نگاه میکرد .
YOU ARE READING
The Walking Gays ~ Comedy Romance ~
Fanfictionچانیول ابروی بکهیون ، همکلاسی #همجنسگراش که #اعتراف کرده عاشقشه رو میبره روز بعد وقتی بیدار میشه همه ی #مردایی که میشناخت #گی شده بودن . تنها راه #متوقف کردنش هم توی #دست های #بکهیونه ... چانبک ، سولی ، شیوچن ،هونهان