Part 13

3.1K 674 662
                                    

امیدوارم امروز همتون کامنت بزارید ...
ممنونم بابت 70 تا وت پارت قبلی ^~^
پوستر این پارتم از سوییت سیلور بانی♡
______________________________________

از دید چانیول.

خونه ساکت بود ، انتظارشم داشتم ؛ چون این موقع روز بابا سرکار بود. هیون شیم کدوم گوری بود ؟
اصلا برام مهم نبود وجودش ، نگران بودم خونه باشه و اینکه میخوام وسایل قیمتیم رو بردارم رو به بابا بگه و مانعم بشه .

اما خب اگر هم اینکارو میکرد بلایی به سرش میارم که سوراخ دماغش با هزارتا عمل هم دیگه باز نشه .

پله هارو تند تند بالا رفتم و در جلوی در اتاقم ایستادم ، قبل رفتن در اتاقم رو قفل کردم ؛ برای جلوگیری از فضولی اون هیونشیم کونی.

کلید رو از توی جیبم در اوردمو در اتاقم رو باز کردم ، عملیات به محض باز شدن در شروع شد ، کوله ی بزرگم رو از توی کمد برداشتم و زیپش رو باز کردم.

کشو هارو یکی یکی باز میکردم و دار و ندارم رو توی کیف خالی میکردم ، کراواتای گرون قیمتی که برای مراسمای مضخرفی برام خریده بودن ، نزدیک پونزده تا ساعت اصل.
سه دست لباس بیشتر توی کیفم جا نمیشد ، باید بقیه اشون رو برای بعدا نگه میداشتم.
زیپ رو کشیدم و چرخیدم که برم بیرون که هیون شیم رو توی چهار چوب در دست به سینه دیدم .
یه لبخند بی نهایت رو مخ هم روی لبش بود ،با ابرو به کیفم اشاره کرد .
_اومدی دزدی؟

قبل ازینکه بخوام منفجر شم خودش جواب خودش رو داد.
_اونا مال خودتن چانیول ،لازم نیست اینجوری ببریشون ،هروقت لازمشون داشتی بیا.

تا حرفش تموم شد خندیدم ، نیشش جمع شد ،قرار بود سنگین ترین حرف عمرشو بشنوه.
_فکر کردی من منتظر اجازه ی تو بودم؟ نمیخوام یه دقیقه ی دیگه اینجام بمونم و قیافه اتو تحمل کنم ، هیچ وقت رابطم با کونیا خوب نبوده.

نمیخواستم باور کنم ، ولی یک لحظه برق اشک رو توی چشمای هیون شیم دیدم و بعدش دوباره لبخند زد .

اما دیگه لبخندش مثل اول نبود، از خودم خوشحال بودم ولی این مدت با ادمای مختلفی وقت گذرونده بودم و یجورایی، برام احساس دیگران مهم شده بود‌.

_چانیول، این چند وقت خوب بودی؟ من به پدرت گفتم که توی این خونه راحت نیستم ... میخوام برگردی خونه ی خودت ، منم میرم جایی که بودم.

_نکنه رابطتتون خراب شده که یهو انقدر فداکار شدی؟

دست به سینه ایستادم، خیلی دوست داشتم این اتفاق بیوفته و زودتر گورشو از خونمون گم کنه ، با ریختن اشکاش از چشمش قلبم لرزید‌.

قطره های درشت اشکش از گوشه ی انتهایی چشماش بیرون اومدن ،سریع پاکشون کرد، یه اتفاق کوفتی ای اینجا افتاده!!!

The Walking Gays ~ Comedy Romance ~ Where stories live. Discover now