سوم شخص.
اگر میگفت خونه ی مینسوک خیلی ساده نبود دروغ میگفت ؛ دیوارای زردی که بعضی جاهاش نم زده بود .
با اینکه دیوارا و درا خیلی کثیف بودن ، اما چیدمان خونه خیلی تمیز و قشنگ بود ، معلوم بود کسی که وسایل رو چیده تو زندگی قبلیش یه طراح دکوراسیون بوده .
یا شایدم چانیول انقد ازینکه یه سقف پیدا کرده خوشحاله که از یه حلبی هم تعریف میکنه !
اما بی شک خونه ی کیم مینسوک جایی گرمی بود و کوچیک بودنش باعث میشد حس خوبی بهش دست بده ، اما نمیدونست چرا !
مینسوک بعد از اینکه در رو پشت چانیول بست از تمیزی خونه خیالش راحت شد ، خیال میکرد صبح خواب دیده که خونه تمیزه .
چانیول وسایلش رو مثل یه خرس عروسکی بغل کرده بود و با چشمای درشتش اطراف خونه ی مینسوک رو نگاه میکرد .
مینسوک یکم بابت دیوارای نم زده خجالت میکشید اما ؛همینم از سر چانیول زیادی بود ! اگر خیلی بدش میاد میتونه توی خیابون ، روی نیمکتای پارک بخوابه و نزدیک صبح از سرما یخ بزنه و ...
_ من فردا حتما میرم .
چانیول توی همون حالت که پشتش به مینسوک بود گفت ؛ از روی خجالت بود ولی مینسوک کمی از این رفتارش دلگیر شد ، به هرحال اون پارک چانیول بود ،نمیتونست بخاطر تشکر نکردنش بشینه زار زار گریه کنه .
_باشه ، شام خوردی؟
_اره رامیون خوردم ...ت ... ت...توچی؟ابروی مینسوک از تعجب بالا پرید ؛ این سوال انقدر شوکه کننده بود که میتونست یک روز تمام خشکش بزنه و همونجوری هم بمونه.
_ن...ه رامیون...خ..خریدم !
تته پته ی چانیول مسری بود و به جون مینسوک هم افتاده بود ؛ انگار یه روح جدید بدن چانیولو تسخیر کرده بود ، اصلا با پارک چانیولی که چند روز پیش زده بود پس کله اش زمین تا اسمون فرق میکرد.
_الان میخوام برم امادش کنم ،میخوری؟
چانیول چرخید و به نشونه ی نفی سرش رو تکون داد ، مینسوک که هنوز دلگیر بود به جهنمی تو دلش گفت و خودشو تا توی اشپزخونه کشید ؛تمام روزو کار کرده بود و به پیشنهاد اون جونگده ی کله خراب تایم استراحتش رو به صدای تخمیش گوش داده بود.
البته با تمام وجودش از اون صدای تخمی لذت بره بود ، فقط اینکه الان میگفت "وقت گذروندن با جونگده خوبه "زود بود !یه تخم مرغ روی رامیونی که اماده کرده بود ، شکست و قابلمه رو روی میز ناهار خوری کوچیک گرد گذاشت .
دهنشو باز کرد که چانیولو صدا کنه اما خیلی یهویی یه حس بدی بهش دست داد ؛مثل این زنای خونه دار که شوهرشونو صدا میکردن شده بوو .
پس اخماشو تو هم کرد و دست به جیب ، خیلی مردونه برگشت پیش چانیول؛ اون پسر بی پناهِ نه چندان مظلوم هنوزم همونجا با همون ژست ایستاده بود.
YOU ARE READING
The Walking Gays ~ Comedy Romance ~
Fanfictionچانیول ابروی بکهیون ، همکلاسی #همجنسگراش که #اعتراف کرده عاشقشه رو میبره روز بعد وقتی بیدار میشه همه ی #مردایی که میشناخت #گی شده بودن . تنها راه #متوقف کردنش هم توی #دست های #بکهیونه ... چانبک ، سولی ، شیوچن ،هونهان