16.5 Happy Valentine *~*

2.7K 546 167
                                    

این پارت به مناسبت ولنتاینه جیگرا*~*
راستی رای های رانگ فادر ۲۸ تا بود و واکینگ گیز نزدیک ۴۰ تا ...
***********************************
سوم شخص.
بعد از اینکه حرف ته او تموم شد بلند خندید، اشکاش توی چشماش حلقه زدن و جوشیدن، تاحالا همچین حرفای تیز و برنده ای رو از ته او نشنیده بود.

اروم گرفت و همونطور که به زمین خیره شده بود، تصمیم گرفت این بازی مضخرف رو تموم کنه؛ دیگه توان تحمل هیچ حرفی رو نداشت.

با هق هقی که خفه اش میکرد، لبش لرزید.
_راست میگی، تو منو از اینجا و از پدر ومادرم نجات دادی و تمام این سالا توی خونه ات بهم جا دادی، و امیدوار بودم که بتونم همه رو جبران کنم، هدفم از درس خوندن این بود که به شغل خوب پیدا کنم و تمام پولایی که خرجم کردین رو بهتون برگردونم.
چونه ی بکهیون لرزید و اشکهاش پایین ریختن، باید تمومش میکرد، ازین به بعد همه چیز بین بکهیون و ته او تموم میشد، واقعا به دوری از ته او نیاز داشت .
دماغش رو بالا کشید و به ته او نگاه کرد و لبخند بزرگی زد، جوری که توی هلال چشمای اشک برق زد‌.
_ حق باتوئه... بوسیدمش، بازم میخوای کنارت بمونم و بخاطر خوبیایی که بهم کردی برات نقش بازی کنم؟

ته او هیچ جوابی نداد و چند قدم به جلو برداشت، شونه های بکهیون رو گرفت و توی صورتش فریاد زد.
_من کسیم که تورو میخواد، چرا اینو نمیفهمی؟ پارک چانیول حتی نگاهتم نمیکنه...!

دیگه کنترل هق هق هاش دست خودش نبود، از حرفهاش ناراحت نشد، چون حقیقت بود، فقط نمیتونست بی رحمی ته او رو ببینه.

_ته او ... من ازین به بعد راه خودمو میرم، لطفا از تصمیمم حمایت کن و سد راهم نشو... وگرنه شاید دیگه دوستتم نباشم.

گفت و شونه هاش رو محکم از بین دستای ته او ازاد کرد و با قدمای بلند از خونه اش خارج شد، این دومین باری بود که بکهیون بدون قصد برگشت ، پاشو از خونه بیرون میزاشت.

دیگه نیازی هم به وسایلش نداشت، چیزایی که باید برمیداشت رو برداشته بود، کارت بانکی وگوشیش‌.
با اولین اتوبوس ، از بوچون بیرون زد، تاحالا توی عمرش انقدر برای تصمیمش مطمئن نبود. درسته که موانع زیادی جلوی راهش سبز میشدن، ولی قسم خورد که هیچ وقت پشیمون نشه‌.

انگار تا همه چیزو با ته او تموم کرد، همه چیز به رنگ اصلی خودش برگشت و دیگه دنیاش تیره و تار نبود.

هوا هم سبک تر شده بود و دیگه میتونست راحت نفس بکشه ، اما حالا باید چیکار میکرد؟
*

صبح که بیدار شد قبل از سرکار رفتن لگدی به بالشت جونگده زد، سر جونگده محکم به زمین خورد و صدای بدی داد، اما جونگده انقدر خوابش سنگین بود که یک سانتم تکون نخورد.
اخه چرا چانیول باید ساعت چهار صبح میرفت سر عکسبرداری و جونگده میتونست تا ظهر بخوابه؟

The Walking Gays ~ Comedy Romance ~ Where stories live. Discover now