بچه ها یه توضیح درمورد اون نیم پارت قبلی بدم، اون روز، چند روز بعد از شبیِ که چانیول فهمید پدر و مادر بکهیون چه مشکلی داشتن. یعنی این فلش بک واسروز قبلشه.
***********************************
فلش بک -سوم شخص
بعد از اون همه تصمیم گیری و انقلابی که برای خودش راه انداخته بود؛ حالا بعد از برگشتن از بوچون جلوی خونه ی ته او ایستاده بود.
حالا فهمیده بود که دیگه یه چاله ی سردم نداره تا توش بخوابه، خیلی چرت میشد اگه ته او برگرده و بکهیون رو باز تو اتاقش ببینه و با یه لبخند تظاهر کنه هیچی راجب رفتن ازین خونه رو به زبون نیورده.
اما خب چه غلطی باید میکرد؟
تا شب اینجا میموند تا یکی پیدا بشه و با خودش ببرتش؟
نگاهش رو از در قهوه ای رنگ خونه ی ته او گرفت و به مسیر درازی که تهش به پارک ختم میشد چشم دوخت، کاش مثل بازیایی که توی لب تاپ ته او بازی میکرد، پلک میزد و یه فلش ابی مقصدش رو بهش نشون میداد ...
صدای قدمای کسی رو شنید، سرش رو چرخوند و خاله رو دید.چهارتا پلاستیک توی دستش بود و چندتا بسته ی کاغذی توی بغلش گرفته بود و درحالی که نفساش رو با اخم بیرون میداد سمت خونه میرفت.
پای بکهیون یه قدم برداشت تا سمتش بره که مغزش فرمان ایست داد، اون زن بیچاره نمیدونست که رابطه ی بین بکهیون و ته او چقدر شکرابه و بکهیون خجالت میکشید؛ چی میتونست رفتنش رو توجیح کنه؟
"خاله من دارم میرم چون ته او میخواست باهام قرار بزاره و منم بخاطر اینکه تنها بودم قبول کردم و ته او دید که چانیول منو بوسید و خداحافظ"
چشماش رو بست و نفسش رو محکم بیرون داد، احساس حماقت میکرد، تاحالا موقعیتش رو اینجوری انالیز نکرده بود، حالا حس میکرد یه عروسک بی صاحبه !
بدون اینکه چشماش رو دوباره باز کنه و به زن دوست داشتنی ای که تمام این سالا با عشقی به اندازه ی ته او بزرگش کرده بود، چرخید و دور شد.
هرقدمی که برمیداشت یه خاطره به ذهنش میومد و گلوش رو مجبور میکرد که غده بغضش رو تحریک کنه؛ و موفق هم شد، اشکاش توی کاسه ی چشمش جمع شد . با چندتا پلک پشت سر هم پسشون زد و چشماش رو باز کرد .
تنها چند متر تا پارک مونده بود که چشمش به نیمکتی افتاد، همون نیمکتی که کنارش با چانیول بحثش شد.
حرفای اون روز چانیول رو به خاطر اورد و ذهنش مشغول شد.چند قدم باقی مونده رو طی کرد و روی نیمکت نشست، دستاشو روی سینش قفل کرد.
یعنی واقعا ارزوی تولدش براورده شده بود و این تغییرا بخاطر ارزوی بکهیون بود؟
اما خدا هیچوقت هیچ کدوم از ارزوهاش رو براورده نکرده بود ... و اینکه بیشتر از چانیول این خود بکهیون بود که از گی شدن دیگران عذاب میکشید!
YOU ARE READING
The Walking Gays ~ Comedy Romance ~
Fanfictionچانیول ابروی بکهیون ، همکلاسی #همجنسگراش که #اعتراف کرده عاشقشه رو میبره روز بعد وقتی بیدار میشه همه ی #مردایی که میشناخت #گی شده بودن . تنها راه #متوقف کردنش هم توی #دست های #بکهیونه ... چانبک ، سولی ، شیوچن ،هونهان