پوستر این پارت هم از مینای عزیزمه*~*
خجالت بکشین 😑 شمام یه تکونی به خودتون بدین و از هر کدوم از کاپلا که دوست دارین یه پوستر خوشگل بدین من خوشحال شم*******************************************
سوم شخص.
صبح که چانیول بیدار شد، بعد از خمیازه بلندی که کاملا گوشه های دهنش رو جر داد، چشماش رو مالوند.
هنوز مغزش لود نشده بود و نمیدونست که تو چه موقعیتیِ، اما بعد از اینکه مغزش کار کرد و یادش افتاد بکهیون کنارش خوابیده، یک لحظه طول کشید تا سرش رو صدم ثانیه ای بچرخونه و به سمتی که بکهیون خوابیده بود نگاه کنه.اما نه خبری از بک بود و نه تشکش.
مگه ساعت چند بود؟
گوشیش رو از زیر بالشت بیرون کشید و بعد از اینکه دکمه ی پاور رو زد به ساعت خیره شد.
ساعت شیش و نیم صبح بود و تقریبا تا شیفت مینسوک دو ساعتی مونده بود؛ این اطلاعات خیلی دقیق نبودن اما چانیول با یکم توجه متوجه شده بود که بکهیون یک ساعت قبل از شیفت مینسوک بیدار میشه.یکم از حرفای دیشب رو به خاطر اورد و بچگانه شونه ای بالا انداخت و با حرص زمزمه کرد : هر قبرستونی رفته باشه به من ربطی نداره.
همونطور که نشسته بود خودش رو روی تشکش ول کرد و دوباره چشماش رو بست.
میون خواب و بیداری صدای باز شدن در اتاق مینسوک رو شنید. فکر میکرد مینسوکِ، اما این جونگده بود که با لب و لوچه ای اویزون، همون یذره وسیله ای که داشت رو جمع کرده بود و با نگاه مظلومش تمام نقاط خونه رو نگاه میکرد.یک دل سیر اطراف خونه ی مینسوکش رو نگاه کرد و بعد سمت جعبه ی کلیدای روی دیوار رفت. دستش رو دراز کرد تا سوییچ موتورش رو برداره، اما میون راه پشیمون شد.
وقتی میرفت پیش باباش، دیگه نیازی به اون موتور نداشت، شاید اگر میزاشت بمونه، بعدا اگر مینسوک به پول نیاز داشت، بتونه بفروشتش.این موتور رو با تمام پولایی که جمع کرده بود،خریده بود. واسش خیلی ارزش داشت، وقتی از خونه رفت تنها چیزی که باخودش برداشته بود موتورش بود.
نمیتونست شورت یا یکی از تیشرتاش رو برای مینسوک بزاره که تا ابد با یاد جونگده نگهش داره؛ اونا یروزی کهنه و پوسیده میشدن، اما این موتور شاید تا مسافتای زیادی میبردش و توی خرجاش کمکش میکرد.
بیخیال برداشتن سوییچش شد و بالای سر چانیول رفت. برای خداحافظی لگدی به بالشتش زد و با تکخند نچندان خوشحالی به اخمش خیره شد. صورت چانیول رو برعکس میدید، ولی میتونست متوجه محو شدن اخماش بشه.
بعد از اینکه یکبار دیگه خونه رو نگاه کرد به در اتاق مینسوک چشم دوخت.
ارزو کرد، مینسوک زودتر کسی رو پیدا کنه که دوست داره و زندگیش بهتر بشه و غرغرای اون پیرمرد خرفت رو نشنوه.دیگه دراماتیکش نکرد و از خونه بیرون زد.
شماره ی پدرش رو گرفت و به محض اینکه وصل شد بدون هیچ حاشیه ای گفت : یه ماشین بفرست.
YOU ARE READING
The Walking Gays ~ Comedy Romance ~
Fanfictionچانیول ابروی بکهیون ، همکلاسی #همجنسگراش که #اعتراف کرده عاشقشه رو میبره روز بعد وقتی بیدار میشه همه ی #مردایی که میشناخت #گی شده بودن . تنها راه #متوقف کردنش هم توی #دست های #بکهیونه ... چانبک ، سولی ، شیوچن ،هونهان