Part 26

6.3K 964 690
                                    

وینچستر برگشته بلاخرهههههه *پرتاب تخم مرغ سمت وی*
میدونم میدونم میدونم خیلی بدم میدونم میدونم ببخشید دیگه گناه دارم:(
پوستر قشنگ این پارت بازم از شادی عزیزم♡~♡
بریم که داشته باشیم این پارت پر از هیجان رو.... ثیری،  تو ، وان !
*
بکهیون پشت چانیول ، روی موتور نشسته بود و دسته ی جارو رو توی دستش گرفته بود.
چانیول به بکهیون حسادت میکرد که یه سلاح خوب واسه خودش پیدا کرده بود و خودش با دستای خالی به جنگ جهانی سوم میرفت.

بعد از اینکه پاهاش رو روی موتور میزون کرد،  فرمون موتور رو بین انگشتاش فشار داد. با دست آزادش سوییچ موتور رو چرخوند و روشنش کرد.

بکهیون توی حال و هوای اون لحظه نبود، اخم هاش رو توی هم کرده بود و به دل سرده مینسوک فکر میکرد.
اخه چطور میتونست انقدر راحت همچین خبر مهمی رو نادیده بگیره؟  اگر واقعا جونگده رو دوست نداشت، به هرحال اون دوستش بود و جونگده بیشتر از هرکسی بهش اهمیت میداد؛ یعنی جونگده براش یه دوست هم نبود؟

همونطور که اسلحه ی مرگبارش رو با خشم نگاه میکرد، زیر لب زمزمه کرد: ما دوستیم، باید پشت هم باشیم.

چانیول صدای بکهیون رو شنید و لبخندش رو به سختی خورد. این جمله یکمی از امیدهای از دست رفته ی چانیول رو به اینکه بکهیون هنوزم بکهیون قدیمه، زنده میکرد.

دست بکهیون دور پهلوی چانیول پیچید و روی شکمش قفل شد. کنار گوش بزرگ چانیول داد زد : بزن بریم!

چانیول سریع خودشو عقب کشید وگوشه جشمی بهش نگاه کرد و بلند تر از خودش داد زد : ها ایشششش، گوشام !!!!
بکهیون حتی یه ذره ام حالت حماسی ای که به خودش گرفتع بود کم نکرد و به شونه چانیول کوبید : برو!
چانیول پوفی کرد و راه افتاد.
بکهیون از پشت چانیول نمیتونست چیزی از مسیر رو به رو ببینه، فقط از بغل، به خیابون خیره شده بود.
یجورایی هم عطر موهای چانیول توی هوا، خجالت زده اش کرده بود.

یکی از پره های بینیش رو با کراهتی ساختگی باد کرد و زیر لب نق زد: چرا کلاه کاسکتت رو سر نکردی؟
خیلی سعی میکرد که دوباره ذهنش رو سمت ماموریت برگردونه اما، حس میکرد توی این لحظه گیر افتاده.

اینکه عشق چانیول رو فراموش کرده بود دروغ نبود؛ اما توی این موقعیت که از پشت به چانیول تکیه زده و عطرهایی که قبلا حسشون نکرده بود رو استشمام میکرد، باعث میشد قلبش دوباره تند تپیدن رو بخاطر بیاره!

بعضی وقتا باخودش میگفت " بیون بکهیون تو هیچ وقت نمیتونی به چانیول رو به روت اعتماد کنی، اون هم خوبه هم بد"
اما وقتی فاصله ی بینشون کمتر میشد و بکهیون بیشتر به وجود چانیول نزدیک میشد،  اون چانیول بد گذشته رو فراموش میکرد.

_من میدونم.
صدای چانیول رو که شنید، از افکارش بیرون اومد و صورتش رو نزدیک گردن چانیول برد.
_چیو میدونی؟
خداروشکر نفس گرم بکهیون بخاطر باد شدیدی که میوزید به گردن چانیول نرسید، وگرنه چانیول فرمون رو ول میکرد و جفتشونو به کشتن میداد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 02, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Walking Gays ~ Comedy Romance ~ Where stories live. Discover now