part 18

2.7K 609 228
                                    

سوم شخص.

با اینکه صبح کاری نداشت اما، دلش میخواست بره و یه سری به بکهیون بزنه...وگرنه دلش اروم نمیگرفت.

از اتاقش که بیرون اومد فقط جونگده رو دید، چانیول صبح زود رفته بود، بهش افتخار میکرد؛ هیچ وقت فکرشم نمیکرد که چانیول بتونه با شرایط بگایی زندگی کنار بیاد، اما انگار منعطف شده بود!

وقتی از کنار جونگده رد میشد قصدی نداشت، اما وقتی صورت اروم و غرق در خوابش رو دید نتونست خودش رو کنترل کنه، از حرکت ایستاد و درعوض چند قدم سمت جونگده برداشت.

اون موجود کله کیری جوری میخوابید که اگر مینسوک با باسن روی صورتش هم میپرید بیدار نمیشد.
پس‌ شیطنتش گل کرد ، بلاخره یه بوسه ی صبح بخیر حق مینسوک بود ولی جونگده ی ابله انقدر دیر بیدار میشد که بوسه ی شب بخیر حساب میشد.

بالای سرش روی زانوهاش نشست و خم شد، لبش رو روی لب جونگده گذاشت و بوسه ی خیلی لطیفی روش زد.
انگار انرژی از لباش تزریق شد به بدنش، داشت شارژ میشد که جونگده دستاش رو بالا اورد و دور گردنش قفل کرد و بیشتر سمت خودش کشید‌.
دهنش رو باز کرد و جفت لبای مینسوک رو خورد.

مینسوک هم تعجب کرده بود هم داشت از حرکت جنتلمنانه ی جونگده فیض میبرد که تازه با فاضلاب دهن جونگده اشنا شد‌.

وقتی بوی دهن جونگده به دماغش رسید سریع پسش زد و با کراهت پشت دستش رو روی لبش کشید و حتی عق هم زد.
جونگده با لبی خندون و کونی شاد بیدار شد و سرجاش نشست.صدای همیشه بلندش حالا تو دماغی شده بود.

_صبحت بخیر عشقم .
_چرابیدار شدی؟ اه واقعا دارم بالا میارم!
جونگده خندید و با پررویی جواب داد.
_صبح به این روزی اومدی و تو خواب داری لب میگیری، توقع داری دهنم بوی سیب بده؟

حرف منطقی ای بود ولی مینسوک خجالت زده از جاش بلند شد و مشتی توی سرش کوبید.
_ دیگه هیچ وقت منو نبوس!
و بعد با قدمای کوتاه اما تندش ازش فرار کرد و از خونه بیرون رفت.
جونگده توی همون حالت به جای خالی مینسوک نگاه کرد.
دیگه ناراحت نمیشد، چون میدونست این بدخلقیای مین و کتک زدناش فقط بخاطر خجالتشه ...
با یه خنده ی احمقانه دوباره دراز کشید و رفت برای سانس دوم خواب.

مینسوک درحالی که هر قدم یه فحش جدید اختراع میکرد و به روح جونگده شلیک میکرد تا کافی شاپ پیاده رفت.
این جونگده خیلی داشت عصبیش میکرد، چرا روزی که مینسوک شیطنتش گل کرده بود سحر خیز شده بود؟
و اینکه چرا انقدر بی حیا بود؟
__صبح به این روزی اومدی و تو خواب داری لب میگیری....
با دهنی کج ادای جونگده رو دراورد و باز دوباره سرخ شد، اخه چرا اینکارو کرد که گیر بیوفته؟

واقعا مازوخیسم وجود داشت!

همینطور که حرص میخورد به کافی شاپ رسید، به ساعت نگاه کرد، ساعت ۸ صبح بود.
کافی شاپ امروز زودتر از همه ی روزا باز بود!
مینسوک ابرویی بالا انداخت و وارد کافی شاپ شد.

The Walking Gays ~ Comedy Romance ~ Where stories live. Discover now