part 6

3.6K 578 174
                                    

وقتی برگشت خونه، دیگه خبری از اون سروصدای بعد از ظهر نبود . البته ممکن بود بخاطر گرگ میش صبحم باشه ‌..
تمام شب رو مثل یه بچه گریه کرده بود و به کسایی که به این وضع انداخته بودنش لعنت میفرستاد ..‌. با خودش میگفت
"مگه من چه گناهی کردم که این بلا رو سرم اوردی؟"
از خدا میپرسید و بعدش دوباره گریه میکرد .

خونه بوی همیشگیشو نمیداد "عشق پدر و مادرش" دیگه توی هوا نمیپیچید ؛ اونا دیگه همو نمیخواستن !

با شونه های اویزون سمت اتاق خودش میرفت که چشمش به در سفید اتاق والدینش افتاد ؛باید میرفت و مطمئن میشد که این سکوت یعنی همه چیز دوباره درست شده .
دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد ، چند سانت که در باز شد چشماش تونستن ببینن که پدرش و اون پسر درحالی که همو در اغوش گرفتن به خواب رفتن ‌‌.

انگار چشماش اتیش گرفتن ، با بستن چشماش اب سردی روی مردمکای اتشینش ریخت .
باید اروم میگرفت ... چون مادرش رو خیلی دوست داشت . تلقین میکرد که اون پسر هیچ وقت نمیتونست جای مادرشو بگیره ، چه برای پدرش چه برای چانیول!

برگشت تو اتاق خودش و روی تختش دراز کشید .
مثل جنین توی خودش جمع شد و توی سرمای ملیح صبح تو خواب گرمی فرو رفت .

صدای خنده های گرمی که تاحالا نمونه اش رو نشنیده بود توی فضای نامشخصی پیچیده بود ؛اتقدر خنده هاش خوش اهنگ بودن که لب های چانیول هم توی خواب به خنده باز شد .

اما یک ان صدای جیغ بلندی شنید : من دیگه این عروسکو نمیخوام !
و دوباره از خواب پرید . نفس عمیقی کشید و به طرح سقف خیره شد ؛ چرا روزاش مثل یه فیلم ترسناک در حال گذشتن بودن؟ انگار که توی فیلم ترسناک جدید ساخت شرکت وارنر برادرز افتاده بود.

بازم صبح بود و چانیول دل و دماغ رفتن به مدرسه و عجیب و غریب بازیای سهون و یون رو نداشت .
روی تختش نشست و موهای فر و بهم ریختش رو با انگشتاش شونه کرد ؛ نیاز به یه حموم اب گرم داشت تا هم یکم اروم بگیره و هم چرکای بدنشو به درک واصل کنه .

اما خب ازونجایی که ساعت ۷ صبح بود و دیروز از مامانش چکی خورده بود ؛ اصلا دلش نمیخواست بره و ازش پول بگیره تا با تاکسی بره مدرسه .

پس به قول خودش مثل بدبختای وسط شهری دستش رو کرد توی جیب پشتی شلوارشو به سمت مدرسه به راه افتاد .

اینبار انقد خسته بود که حتی فکرم نمیکرد؛ دیگه هرچی میخواد پیش بیاد ... چانیول فکر میکرد در مقابل درداش سر شده ، تا اینکه جونگده از راه رسید .

صدای ترمز موتوری رو کنارش شنید ‌.
_عع پارک چانیول این تویی؟یااااا دنیا به کجا داره میره !
خب اصلنشم چانیول سر نشده بود ، انقد از تیکه ی جونگده عصبانی شده بود که دلش میخواست بره و  یه لگد جانانه نثار پهلوی جونگده ی عزیز کنه.

The Walking Gays ~ Comedy Romance ~ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora