عرق كرده بود، سردش بود، بدنش درد ميكرد، تب داشت، زخماش داشت عفونت ميكرد، دندش اسيب ديده بود، ولي هنوز بيهوش بود و اينارو نميفهميد.
خوشحال كننده بود، هنوز متوجه نيست كه چه اتفاقايي داره ميوفته و بي خبري خيلي وقتا خوبه، اصن بعضي وقتا بهترين انتخاب بي خبريه فقط اگه حق انتخاب داشته باشي. وقتي بي خبري و نميدوني وجود داره نگرانش نميشي، خسته نميشي، نميترسي، زندگيت گره نميخوره بين تار موهاش، همونطور كه خيلي وقتا بده، خيلي وقتا عم خوبه.
از روي مبل بلند میشه. چند روزی هست كه روي مبل ميخوابه و گذاشته چشماشو روی تختش ببنده و شاید یکم ارومتر از همیشه بخوابه. از روي مبل خوابيدن متنفره.
از درد كمرش اخماش میرن تو همدیگه و دستشو بالا میکشه تا مهرههاش جای درست قرار بگیرن.قهوه ميخواد، يه چيزي كه كافئين داشته باشه و بتونه تا هرچند ساعت ديگه يا حتي روز ديگه كه لازمه تا اون از روي تختش بلند شه، بيدار بمونه. بيدار بمونه تا نذاره... نذاره چي؟ نميدونست، فقط ميخواست نذاره هيچ اتفاقي بيوفته. میترسید. از اینکه به بعدش فک کنه میترسید. از همین لحظه به بعدشو میترسه.
سومين ليوان خالي از قهوشو توي ماشين ظرف شويي میذاره و سمت دستگاه قهوه ساز میره و روشنش میکنه. با خودش فكر میکنه:«هيچ كس تو دنيا از قهوه خوردن نمرده» خب شايدم مرده بود ولي اهميتي نميده.
سرشو پايين میگیره و دستشو روي سنگ سرد ميز میذاره و با چشماش رد خاكستري رد شده از بين اين همه سفيد و دنبال میکنه. ميخواد به چيزي برسه كه وجود نداشت. يه نقطه شروع يا نقطه ي پايان. یه جایی که گیر کنه بهش فقط.
گم شده، به اندازهی همهی ستارههای سرگردون.
الان فقط توي زمان ول شده و اينور و اونور ميره، گاهي دور خودش ميچرخه و ميشد دايره هاي توي هزار تو و باز بيشتر گم ميشه. سیاهی دورش به اندازهی کهکشان همون ستارهها بزرگه.سايهی خودش روي سنگ سفيد بهش خيلي چيزا ميگه، اوليشم اينه كه حمام ميتونه گزينه ي مناسبي براي صرف چند دقيقه از زندگيت باشه.
با ليوان قهوه اش به سمت اتاق خوابش میره و به چهار چوب در تكيه میده. پلكاش چشماشو پوشونده بودن و موهاي قهوه ايش روی پیشونی بلندش پخش شده بودن، مثل همیشه مرتب و سشوار کشیده نبودن. از روي موهاي بهم چسبيدش میفهمه كه چقدر عرق كرده و بدنش خيسه. قهوه رو روي ميز كنار تخت میذاره و سمت در میدوعه تا حوله بیاره.
«سوزي...س...س...سو... نهه... بر...بر...»
ناله هاش بلند میشه و باعث میشه پاهاش گره بخورن به پاركتاي اتاق. كابوس ميديد و احتمالا كابوس اون روز و ميديد. همهي كابوساش همون روز بودن. يه دایره که شروع و پایانش یه جاست. بي فايده و عذاب اور.
YOU ARE READING
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...