«تو مزخرفی، همیشه بودی، هیچوقت نخواستی ببینی، همیشه خودخواه و عوضی بودی.» دستشو روی صورتش میکشه و اشکاشو پاک میکنه. دستاشو که داره اروم صفحه ی چسبناک مجله رو ورق میزنه و چشماش این ور و اون ور میرن و میبینه. با خودش میگه الان وقت چشماش نیست. نیست!
«حداقل وقتی داری سرم داد میزنی و گریه میکنی دستتو از تو موهام بکش بیرون. اینجوری اصلا واقعی به نظر نمیرسه.» نیشخند گوشهی لبش معلومه و اعصاب سوزی رو به هم میریزه، ولی اصلا واقعی نیست چون.
گفت:«خب... تو عوضیای ولی من موهاتو دوست دارم.»پسر میخنده. مجله رو تا میکنه و روی میز پرت میکنه، سوزی از این کار متنفره. دستاشو میزنه زیر بغلش و چشماشو میبنده.
سرشو روی پای سوزی جا به جا میکنه:«من خودخواه نیستم، اون فقط برات خوب نیست، اینو میدونی. تو فقط ۱۷ سالته سوزی.»
سوزی اخماشو گره میزنه:«اما من...» جونگ کوک حرفشو قطع میکنه:«دوسش داری، میدونم، ولی این نمیتونه دلیل باشه سوز»با موهای کوک بازی میکنه وقتی انگشتشو پیچیده لای یه دسته از موهاش و حواسش پرت تار سفید اضافهی رو موهاشه و داره غصه میخوره که پیر میشه یه روز و نیست که ازش مراقبت کنه میگه:«سوزی. و اینکه دلیل میشه کوک، دوست داشتن خیلی مهمه. تازه دکترم بهم گفته...»
کوک دواره کلمههارو میبره و با چشمای بسته میگه:«دکترت یه احمق عه سوز. باید به حرف مامان گوش میکردم و عوضش میکردم تا قبل از اینکه اینجوری بهش وابسته بشی.»
سوزی سرشو تکون میده و روی پشتی مبل میذارتش. موهاش دورش ریخته ولی حوصله نداره تا جمعشون کنه.«اون منو میفهمه، اون باورم میکنه و بهم نمیگه دیوونه. من بهش وابسته نیستم فقط باور ندارم که کسی بتونه جوری که اون مثل تو باورم میکنه، باورم کنه. و اینکه اون میگه دوست داشتن دلیل میشه ولی خب چون تو تا حالا کسی رو دوست نداشتی نمیفهمی اون چی میگه.»
کوک چشماشو باز میکنه، حقیقت خوبه، خیلی عم خوبه ولی نه اینکه اینجوری بکوبوننش تو صورتت که جاش شبیه جای سوختگی ماهیتابه بمونه. ستارهی چشماش چشمک میزد ولی مثل همیشه یه چیزی کم داشت.
«باشه سوز، هرکاری میکنی بکن، ولی بعدش نیا موهامو بکش و رو پاهام بشین و گریه کن و سرتو تو شکمم قایم کن و بگو که دوست داشتن واسه صداهای تو سرت کافی نیست.»
قلب سوزی ترک میخوره. هرچی بزرگ تر میشد صداهایی که تو سرش بودن بیشتر و بیشتر میشدن و حالا فک میکرد میتونه خودشو درمان کنه.
لب و دهن اویزونشو جمع میکنه و سعی میکنه به خودش بفهمونه که هدفای کوتاه مدت مثل قدمای کوتاهه، احتمال زمین خوردنت کمتره.
![](https://img.wattpad.com/cover/182977869-288-k251579.jpg)
YOU ARE READING
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...