pain

203 49 17
                                    

گرمه. اونقدر گرم که استخوناش تو بدنش اب میشه.
تاریکه. جایی که روش خوابیده سفت‌عه و بوی بدی میده. دلش برای عطر جیمین که وقتی خونه نبود تو خونه دور خودش میزد تنگ میشه.

اینجا یه خونست، چون وقتی داشتن میووردنش یکی از اون ادما گفته بود میره تا اشپزخونه و به بقیه گفته بود ببرنش توی اتاق.
اینجا قطعا خونه بود ولی نبود.

خونه بوی نارگیل میده. خونه موهای زرد داره و قدش کوتاهه. خونه لباسای گشاد میپوشه. خونه دوسش داره و وقتی برمیگرده پیشش بغلش میکنه. خونه وقتی میخنده نمیتونه جلوشو ببینه.
خونه دستای کوچیکی داره که میتونه همه‌ی وجودشو بگیره. خونه ستاره‌هارو دوست داره، عاشق رنگ ابی‌عه و از کیک کشمشی بدش میاد ولی هر هفته براش درست میکنه.
خونه لبای پف‌پفی داره. خونه الان دوره و سه چهارم بدنشو دلتنگی‌ای که تو اب بدنش حل شده گرفته.

یه صداهایی میشنوه و میترسه. صداها نزدیک‌تر میشن.
نمیتونه بگه صدای کیه ولی میتونه بفهمه چی میگن. صداهاشون خراش میده عصبای مغزشو:«میدونی که دنبالش میگرده.»
یکی دیگه که دور تر وایساده جواب میده:«میدونم که دنبالش میگرده، اون یه تیکه از وجودشه، اگه پیداش نکنه واسه همیشه گم میشه تو خودش، اگه پیداش نکنه و برش نگردونه تو قلبش، قلب خالیشو نمیتونه تحمل کنه و سبکیش سنگینی میکنه رو زندگیش.»
همون مرد اول جواب میده:«دردسر درست میکنه.»
«اگه دنبالش نگرده همه چی میریزه به هم. همتون میدونید چرا اینجاییم.»

کوک نمیدونه کجاست و میخوان باهاش چی کار کنن. حتی اگه گروگان باشه یا یه زندانی، باید بیان و حداقل جوانمردانه شکنجه بدن. هیچ کس با چشمای بسته مجازاتشو نمیکشه.
باید تا مغز استخونش حس کنه دردشو و ببینه که چقدر عذاب داده. روی تک‌تک خراشای روی دستاش نمک ریخته. کاش بتونه کمتر گریه کنه وقتی اینقدر ازش متنفره.

نزدیک‌تر میشن بهش و چیزی که روی سرش کشیدن و برمیدارن.
نور چشماشو میزنه و سر دردش شروع میشه. یه اتاق پنج در پنج که این حرفا رو نداره.
یکی از مردا که قدش از همه بلند تره داره عرض اتاق و راه میره و بعد هر سه قدم یک‌بار وایمیسته و بعد سه ثانیه دوباره راه میره. کل دیوارای اتاق مشکیه و کوچیک‌تر نشونش میده. اونقدر به نظر تنگ میاد که نفسش بالا نمیاد.

کسی که داره ته اتاق راه میره بیشتر از این سه قدم نمیتونه پیش‌ بره.
صداش بین تق‌تق کفشاش با پارکت میاد:«ترسیدی، مگه نه؟»
اسکار احمقانه‌ترین سوال و میتونن بدن بهش.
دستشو توی جیبش میکنه و وایمیسته. دکمه‌ی لباسشو باز میکنه.
تو چشمای کوک نگاه میکنه و میخنده.
«چشمات شبیه چشماشه.»

کوک میدونه این باید لیو باشه.
وقتی مطمئن میشه که از پشت نور میاد بیرون و صورتش معلوم میشه. هنوزم زخم روی پیشونیشو داره.
«چند بار گریه کردی با این چشما؟ چند بار اونقدر سوختن که نتونستی ببینی جلوتو؟ چند بار خاطره‌هات توی مویرگات پخش شد؟ میدونی که دیوونه‌ها قشنگ حرف میزنن اونقدر که تورم دیوونه میکنن ولی اونا همیشه دیوونه‌های قشنگ‌تری عن.»

sea/(kookmin)Where stories live. Discover now