چند وقته؟ نمیدونه!
چند روز؟ چند ماه؟زیر گاز و خاموش میکنه.
نامجون روی مبل خوابیده و کانال تلویزیون و عوض میکنه.
صداش میکنه تا برای ناهار بیاد.
پیشبندشو درمیاره و میره تو اتاق. جلوی اینه وایمیسته و اشکاشو کنار میزنه و بعد خط چشمش که زیر چشماش پس داده رو پاک میکنه.نامجون از بیرون صداش میکنه. براش بشقاب گذاشته. لبخند میزنه و سرشو تکون میده.
سمت یخچال میره و یه بسته سیگار درمیاره. میدونه نامجون داره بد نگاهش میکنه ولی خیلی مهم نیست. عادت کرده. موهاش و از روی صورتش میزنه کنار و یه ابجوعم برمیداره و درشو با لبهی میز باز میکنه.«معدت نابود میشه. ناشتایی.»
دوباره لبخند میزنه و سرشو تکون میده.
اون نمیخواد عادت کنه؟ خودش که کرده.«امروز میری پیش دوست پسرت؟»
«پرتت میکنم بیرون. بس کن.»عصبی جعبهی سیگار و میندازه روی مبل و میره توی بالکن تا خونه بوی دود نگیره. ریههای نامجون واقعا حساسن.
موبایلشو درمیاره و زنگ میزنه. «سم؟ خوبی؟»هیچ جوابی نمیاد. میشنوه که صدای نفساش داره بلندتر و تندتر میشن. عصبانیت و حس میکنه چجوری از پشت تلفن میاد تو استخوناش.
«سم... من متاسفم.»
هنوزم نفسا دارن همراهیش میکنن. «من باید میگفتم بهت. تقصیر منه!»
«اره، هست.»
«امروز میری؟»
«اره!»تلفن قطع میشه، ولی هنوز صدای نفسای بلندش کنار گوشش وز وز میکنه. گریش میگیره که سیگار و روشن میکنه و سعی میکنه مشغول کنه خودشو. میدونه که اروم نمیشه اینجوری. اروم نمیشه هیچجوری!
کمکم زانوهاش تحمل نمیکنن وزنشو. لباش قرمز شده و چشماشم همینطور. لباسش خیس میشه. دستاشو روی سرش سرش میذاره و موهاشو بین دستاش میگیره و میکشه.
نامجون جلوی در وایساده و باهاش گریه میکنه. میره و از تو بالکن میارتش تو. هوا سرده و داره میلرزه. براش پتو میاره و توی تخت میخوابونتش. «بهنظر میاد امروز نمیتونی جایی بری.»
جیمین هنوز داره گریه میکنه. با پشت دستش اشکاشو پاک میکنه و سرشو تکون میده. «ولی تو برو، نیاز دارن بهت. میدونی که نیرو ندارن همینجوریشم.»نامجون چیزی نمیگه. پتو رو روش بالاتر میکشه و پیشونیشو بوس میکنه. چند دیقه میگذره که صدای در بیاد و بعد دوباره تنها بشه. خودشو بین پتو میپیچه و از روی تخت بلند میشه. تلویزیون و روشن میکنه و میذاره تا سیدی پخش بشه. از اخرین بار عوضش نکرده هنوز.
—
«هی من میترسم. من میترسم. من میترسم. میگم که میترسم.»
«چطوری قدرتشو داری؟ فکت چقدر کار میکنه؟ این یه فیلم عاشقانست. نمیتونی بترسی.»
«یه عاشقانهی زامبی. میفهمی؟ چطوری میشه زامبیا عاشق بشن؟»
«زامبیا میتونن عاشق بشن!»
«نه نمیتونن. خاموشش کن.»
«بهت میگم میتونن. بیا اینجا و دهنت و ببند میخوام ببینمش.»
YOU ARE READING
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...