daddy

247 38 4
                                    

از پنجره به درختای نخل خیابون نگاه میکنه که پشتشون جا میمونن، شبیه هاوایی میمونه، امیدواره یه بار باهم برن مسافرت هاوایی. میگن کنار دریا خیلی خوش میگذره، با اون نوشیدنیایی که توی نارگیل میریزن و میخورن. شاید خود اب نارگیل باشه. به ادمایی که برای شروع کردن روزشون عجله دارن نگاه میکنه و لبخند میزنه.

سرشو به پشت صندلی تکیه میده و چشماشو میبنده. هنوز خیلی خستست. فکر میکنه اگه بازم بخوابه خیلی خوب میشه ولی جیمین میکشتش قبل اینکه خواب اینکارو بکنه. دستاشو که روی پاهاش حرکت میکنن حس میکنه و خندش میگیره. انگشتای کوچیکش سر زانوش میشینه و قلقلکش میده. لبخندش گشادتر میشه و یکم صدا میده. دستشو روی دستاش میذاره و لمسشون میکنه.

سرشو میچرخونه و نگاهش میکنه. دستش که هنوز زخمیه و باند سفیدش قرمز شده روی فرمونه و داره جاده رو نگاه میکنه، حتی خدام نمیدونه داره به چی فک میکنه. چسب روی گونش قلبشو درد میاره. نگاهشو میکشه روی صورت سفیدش. یکم اخماش تو همه. شبیه همیشه نیست.
«چرا اخم کردی؟»
جیمین جواب نمیده. یه جوری که انگار اصلا نشنیده حرفشو.
«جیمین؟!»
هنوزم جواب نمیده.

کوک خم میشه و کلاهشو از سرش میکشه. جیمین از جاش میپره و با همون اخمش نگاهش میکنه. سریع نگاهاش عوض میشن و توشون پر نگرانی میشه. ماشین و میزنه کنار و عصبی سمت کوک برمیگرده. «چی شد؟ خوبی؟ جاییت چیزی شده؟ سرت خوبه؟»
کوکم اخم میکنه. «هی من خوبم جیمین. اما تو چته؟ چرا اینقدر نگرانی همش؟ از نگرانی اونقدر انگشتاتو به فرمون فشار دادی که دستت خونریزی کرده و حتی هنوزم اینو نفهمیدی، نوک انگشتات سفید میشن اینقدر که فشار میدی همه‌چیو. صورتت نمیخنده، چی شده جیمین؟»

جیمین نفس عمیق میکشه و فک میکنه چطوری میتونه فرار کنه و طفره بره از جواب دادن این سوالا ولی مجبوره. میخواد بره کوک و بغل کنه و اینجوری شاید همه‌چی‌ یکم اروم تر از قبل بشه، ولی حتی اگه الان جواب نده یه روز حتما مجبور میشه که جوابشو بده و شاید اون روز به اندازه‌ی الان فرصت خوبی برای توضیح دادن و نصیحت شنیدن نباشه.

«میترسم!»
«جیمین ما همیشه ترسیدیم. از اولش ترسیدیم. بسه دیگه. اره ممکنه که یه روز پاشی و من نباشم که سرتو بوس کنم و بهت صبح‌بخیر بگم. ممکنه یه موقعی دیگه نباشم که شبا تنهایی شام نخوری ولی ترسیدن ازش باعث نمیشه این اتفاق نیوفته. پس بس کن اینارو. تا وقتی که قلب کوفتیم داره تو این دنیای مزخرف میزنه بیا کنار هم خوشحال باشیم جیمینی، گند بزنن بقیشو. به بقیش میتونی بعدا فکر کنی.»

جیمین در ماشینو براش باز میکنه و کمکش میکنه روی صندلی چرخ‌دارش بشینه.
میبرتش تو. حتما خونه دلتنگشه.
در باز میشه و بوی عطر گل یاس میزنه زیر دماغش.
«خونه برای دیدنت خیلی هیجان داشت.»
کوک میخنده و میذاره جیمین ببرتش جلو. «کجا میخوای بشینی؟»
«تخت خواب. خستم یکم.»
جیمین سمت تخت میبرتش. کوک اتاقو نگاه میکنه. خبری از خورده شیشه‌ها و تیکه چوبا نیست. واقعا شبیه خونه شده.

sea/(kookmin)Where stories live. Discover now