{اگه یادتون رفته پارتای قبل و یه نگاهی بندازید. چون ممکنه خیلی چیزا روشن شه}
باد میخوره تو صورتشو موهاشو تکون میده، اسمون ابریه و هوا سرده، یه چند وقتی هست که هوا سرده فقط، پاییز، زمستون، تابستون و بهار.
گرما وقتی بدن مامان باباشو دفن کرد زیر خاک، گیر کرد بین ابیعه چشمای بستهی مامانش.کلاه هودی مشکیشو میکشه رو سرش و میخواد بره خونه تا برای سوزی پنکیک و کارامل درست کنه.
دستشو میذاره رو شونش تا کولشو صاف کنه ولی هیچی نیست که دستشو بگیره بهش.
گوشیشو از تو جیبش درمیاره و شمارهی ووزی رو میگیره و منتظر میشه.با سنگای روی زمین بازی میکنه تا نفهمه زمان داره میگذره ازش.
تلفن خشخش میکنه و ووزی گوشی رو برمیداره. داره نفس نفس میزنه، بین نفساش کوک میتونه کلمههارو تشخیص بده. صداشو صاف میکنه و میگه:" هی ووز، ام، سالنی؟"میشنوه که ووزی ابشو قورت میده و نفس میگیره تا بتونه حرف بزنه، "اره هستم، چطور؟"
دستشو پشت گردنش میکشه و زحمت نمیکشه تا موهاشو از جلوی صورتش بزنه کنار. سرشو میندازه پایین و میگه:"گوشهی سالن کیف منو میبینی؟ همونی که.."
ووزی وسط حرفش میپره."همونی که دکمههای بنفش داره و یهعالمه پیکسل داره و یه سیم مشکلی وصله بهش؟ اره میبینمش."کوک سرشو میاره بالا و دستشو زیر چشمش میکشه تا خط چشمشو که پس داده پاک کنه.
"تا کی هستی بیام ببرمش؟""فک کنم چند دیقه دیگه میریم، ولی میگم در سالن و نبندن، فقط قبل ساعت ۶ بیا. هی انتون نه اونجا اینجوری..."
تلفن قطع میشه. کوک زیر درخت میشینه تا سالن خالی شه و بتونه بره کیفشو برداره. نگرانه که اگه سوزی بیاد خونه و پنکیکاش و نخوره بره گوشهی اتاق بشینه و بیرون نیاد.سیگارشو از جیب کوچیکهی کنار زانوش برمیداره و روی لبش میذاره. فندکشو درمیاره و باهاش بازی میکنه. روشنش میکنه و به شعلش نگاه میکنه. برای یه لحظه صحنهی اتیش سوزی میاد جلوی چشماش و خیس میکنه ته چشماشو.
قطرههاشو قورت میده و روشن میکنه سیگارشو.اونقدر عمیق به سیگارش پک میزنه که فک کنه دیگه خونهی قدیمی توی دود خفه نمیشه و قاب عکسا رو خاکستر نمیگیره.
گوشیش زنگ میخوره تو جیبش و ویبره میره. سوزیه.
تنش میلرزه و کف دستاش عرق میکنه. قلبش تند میزنه. گنجشک روی ایوون میپره پایین و بالش میشکنه.
"هی سوز، خوبی؟ چی شده؟ حالت خوبه؟ کجایی؟"صدای خندههای سوزی پتو میندازه رو شونههاش.
"من خوبم بانبان. خیلی خوبم، امروز دارم میرم یه جایی، شب دیر میام خونه، پنکیکامو تنهایی نخور، وگرنه توالتو با مسواکت تمیز میکنم.""سوز، اگه دیرتر از ۹ بیای منم پنکیکاتو میریزم تو توالت بیبی، قرصات یادت نره، ابیا ظهره، زرد و سبزا واسه شبه، ساعت ۵عم صورتیا، ۷ عم باید سفیدارو بخوری، یادت میمونه دیگه؟"

ESTÁS LEYENDO
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...