«با خودت چند چندی؟»
«نمیدونم!»
«مگه بازیه که نمیدونی؟»
«میگم نمیدونم!»
«خب تا کی میخوای ادای نمیدونم دربیاری؟ بالاخره تهش که صاف میخوره تو صورتت.»«خیلی حرف میزنی.»
«من فقط واسه خودت میگم. میدونی که اخرش به حال من فرقی نداره.»
«اره، هیچی به حال تو فرقی نداره.»
«هی، گریه میکنی؟»«نه، من متنفرم از گریه کردن سم. میدونی اینو. متنفرم از قطره اشکام. نمیدونم چند چندم با خودم، با اون، حتی با او یکیشون. من یه عالمه نمیدونم با کیا چند چندم.»
«میرم اب بیارم برات.»سرشو میگیره بین دستاش. الان یک ماه و دو هفتست که سوزی هر روز میاد پیشش، بعضی شبا میمونه اینجا و قرصاشو همیشه میخوره، صبح زودم بلند میشه و میره.
میره و یادش میره بقیهی مولکولاشو ببره با خودش. اونا میمونن و میگندن تو دماغ جیمین.
الان یک ماه و دو هفتست که کوک رو ندیده.حتی دیگه نمیتونه ببینتش که وایسته و سیگار بکشه. کلاهشو میکشه رو سرش و بعضی وقتا جیمین فقط از روی رد عطرش میفهمه کوک دم سالن وایساده بوده.
جیمین با خودش فکر میکنه که حالش چطوره؟ غذا میخوره؟ غیر سیاهیعه خط چشمش پای چشماش کبود نشده؟ سوزی میگفت تنهایی شام نمیخوره. واسه همین بعضی شبا که پیش جیمین میموند زنگ میزد بهش و باهاش حرف میزد تا غذاشو بخوره و وقتی فردا صبحش برمیگشت خونه، کوک یک ساعت قبل غذای دست نخوردهی دیشبشو میریخت دور.
دلش تنگ شده واسه وقتایی که دم تلفن عمومی وایمیستاد و منتظر بود. منتظر یه چیزی که میدونه قرار نیست بیاد. بودنش قشنگ بود. همینکه بوش بین هوا پخش میشد قشنگ بود.
ارزو ها میشن خاطره. خاطرهها میشن ارزو.
سم لیوان ابو میگیره جلوش و میبینه تصویر خودشو توی شیشه. شبیه خودش نیست دیگه.
کل لیوان و سر میکشه و پرتش میکنه. پودر میشه رو زمین و بعضی تیکههاش میره زیر مبل.«نمیتونم. دیگه نمیتونم تحمل کنم ندیدنشو. نمیتونم. نمیتونم ببینم که نیست اصلا. هیچجا، هیچزمان، جوری که انگار اصلا وجود نداشته و من بهتر از هر کسی میدونم چقدر وجود داره و قشنگه بودنش. چشمای خودش نیست ولی سوزی میارتش. لباشو، ابروهاشو، بینیشو. همش هست روس صورت سوزی.»
کتشو برمیداره و کفشاشو پاش میکنه، در خونرو باز میکنه و انگار با مشت میزنن تو صورتش.
دستش تو هوا خشک میشه و نمیره لای موهاش. اگه یه کاریشون نکنه ممکنه بزنه فک طرفو خورد کنه. دندوناشو فشار میده رو همدیگه و امیدواره وقتی پلک میزنه جز اسانسور چیزی نبینه ولی همهچی واقعیت داره و داره جلوش بهش لبخند میزنه.«سلام!»
«هیی سلام، سوز!»
سوزی دستاشو تو هم گره میزنه و لاشون استینشو پیچ میده. با دندوناش لباشو گاز میگیره.
«به کوک گفتم جیمین. بهش گفتم همهچیو!»
همهی نفسایی که کشیده تا حالا سنگینی میکنن رو دوشش. روی پلکاش حتی.
«چیو؟»سوزی دستاشو حلقه میکنه دور کمر جیمین. «میشه بیای حرف بزنیم؟»
انگار الان میترکه تو بغلش. جیمین دستشو روی شونهی سوزی میذاره. در و پشت سرش میبنده و سمت مبل میره. دود سیگار سم از بالکن معلومه. چیزی نمیگه و منتظر میشه تا سوزی اروم بگیره.یه نفس عمیق میکشه. «جیمین، میدونم از دروغ بدت میاد، میدونم نگفتن حقیقت بخشی از دروغ گفتنه. میدونم که چشمات قشنگن و دوست دارم نگاشون کنم. نه، یعنی اره، ولی... من مریضم. از وقتی یادم میاد مریض بودم!»
نفس جیمین حبس میشه تو سینش. «من..من دیوونه نیستم، من فقط چیزایی میشنوم که بقیه نمیشنون.»
جیمین ترسیده.«منظورت چیه؟»«داستان دوست داری؟»
«داستان چی؟»
«بیا بخواب اینجا، میخوام برات داستان تعریف کنم.»جیمین سرشو روی بالشت کوچیکه جلوی سوزی میذاره. گفته بود بدش میاد از گریه، نگفته بود؟ صدای سوزی گریه داشت. حتی نقطههای اخر جملههاش.
"Baby I've been tryin', nothin' seems to cover up the pain
I've been tryin', holdin' on, holdin' on
Baby I've been tryin', nothin' seems to cover up the pain
I've been trying, holdin' on, holdin' onYeah, I've just been so numb, it feels like nothing's real
I've just been so empty, I can't fuckin' feel
But I can feel my body start to fade
My heart is cold that's why I'm so sick of taking all these fuckin' pills
I don't ever talk about it much
Drinking every day, just to escape the memories of us
You paint me as a villain, but my blood is on your brush
I was in it 'til the end, you was in it for the rush
See I'm scared of being hurt and I'm scared of getting close
'Cause the closest people to you are the ones that hurt you most
But it's hard to know your worth when everything is broke
Now I'm just drownin' in my sorrow tryin' not to fuckin' choke
The more pain you go through, the harder it feel
And the scars that we can't see are the hardest to heal"صورتشو میاره جلو تا ببینه جیمین خوابه یا نه. چشماش بازه و عصبانی و نگران به نظر میرسه. ممکنه ندونه دلیلشو، ممکنه نفهمه هیچوقت، ولی بازم دستشو روی موهای جیمین میکشه.
«دوست داشتن چه شکلیه جیمین؟»
«نمیدونم، فک کنم، یعنی میدونم، منظورم اینهکه، دوست داشتن شبیه سنگ میمونه.»
«سنگ؟!»
«اره، وقتی از دستت بیوفته نمیشکنه.»
«چرا باید از دستت بیوفته؟»
«نمیدونم. شاید اصلا نشه دوست داشتن و توصیفش کرد. مثل خدا میمونه. هست جوری که نیست.»«از دستم بیوفتی نمیشکنی؟»
خنده خشک میشه رو لبای جیمین. میخواد بلند شه ولی سوزی نمیذاره. «بمون، داستان نگفتم برات هنوز!»«همیشه دخترای داستانا تو دهکدهها و شهرای دورن چون از قدیم میان، فاصله دارن با زندگی الانمون. دختر قصهی من از چند تا محله اونور تر توی یه خونهی بزرگ میاد.»
—————————
سلامم.
مراقب خودتون و حالتون باشین💜
دوستون دارم و مرسی که همراهیم میکنین.
YOU ARE READING
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...