نمیخواد بره. نگرانشه و عرق روی پیشونیش حالشو بد میکنه. از اخمش میتونه بفهمه داره کابوس میبینه. گریه میکنه حتی. هیچیش شبیه کسی نیست که هر روز گوشهی حیاط با لباس مشکی و کلاه طوسی کنار تلفن عمومی دانشگاه وایمیستاد و سیگارشو میکشید اونقدر که ریههاش بترکن.
اخمش از اخم همیشش تو دانشگاه غلیظتره، ناراحتتره، دلشکستهتره حتی. عصبی نیست. جای مغزش از وسط قلبش میاد.
فک میکنه ممکنه کوک بتونه حس کنه. ممکنه بتونه یه امیدی داشته باشه که چشماشو از دست نده. یه چیزی که ببنده به کمرش و ادامه بدتش و تهش برسه به گرماش که نمیره از کنارش.
امید داره، واسه همین حس میکنه ضربانای قلبشو که داره سوراخ میکنه گلوشو. حس میکنتشون. واقعا حس میکنه که دریچههای قلبش کیا باز و بسته میشن و خون چطوری رد میشه ازشون و میریزه پایین و تو بدنش جریان داره.
ادما مگه چند بار زندگی میکنن که مجبورن ببینن نصف قلبشون میمیره جلوشون و جز نشستن و منتظر شدن کاری نمیتونن بکنن؟
سم داره از تو اشپزخونه نگاشون میکنه.
جوری که کوک میپیچه تو خودش و جوری که جیمین بالای سرش تو سردترین حالت چشماش داره گریه میکنه براش. اشکا میتونستن رو مژههاش یخ بزنن اگه میومدن پایین. سم میدونه معنی نگاهاش چیه. خوب میشناستشون و دلش تنگشده براشون.میخواد بره کوک و بیدار کنه و بهش بگه پاشه و گوش کنه به حرفای چشمای جیمین.
با خودش فک میکنه اگه شجاعت ادما بیشتر بود دلشون کوچیک نمیشد بیوفته یه گوشه و روحشونو نگه داره تو خودش.صدای گریه سوزی میاد از تو اتاق، سم با خودش میشمره.
صدای هقهقای سوزی میشه جیغایی که سعی میکنه تو بالشت خفه کنه. صدای پچپچ حرف زدنش میاد.سم عادت داره، میخواد بره پیشش و کنارش باشه ولی میدونه هیچوقت قرار نیست فایده داشته باشه.
حداقل اگه ندونی ته جمله نقطست سعی میکنی کلمه بچینی کنار هم ولی وقتی بدونی، ولش میکنی تا نبینی اخرش میره خط بعد. احتمالا بهش میگن امید.با اینکه سم امید نداره ولی میره بالا سرش بعضی وقتا، میدونه سوزی اونقدر میزنتش تا پای چشماش کبود شه و دستاش زخم بشه ولی بازم میره و بغلش میکنه و بهش میگه که هنوز کنارشه، میگه که نمیذاره تنهایی تنهاییو تحمل کنه تا کمرش له نشه، میگه دستاشو میگیره و میندازتش رو کولش تا پاهاش خسته نشن.
چشماشو از کوک و جیمین میگیره و میره دم اتاق وایمیسته. ایندفعه از دفعههای قبلی که دیده بود بدتر به نظر میرسه.
"نخند..."
"دندونات زشته..."
"برین بیرون..."
"نمیخوام حرف بزنم باهاتون، مامان بود میکشتتون"
"مرده ولی به تو چه؟"
"نمیخوام، برو بیرون"
"دست نزن بهم دردم میاد"
"برو بشین رو میز"
"داری اذییتم میکنی"
"خفهشو صدات بلنده میگممم"
"یادم رفته بود، میگم نمیدونستم"
"بدش به من"
"حق نداری اینجا باشی"
"اینقدر سر من داد نزن"
"داد نزن بهت میگم"
"مبارکه، الان برو بیرون"
"ولم کن، اینقدر حرف نزن"
"ترو خدا برین درد میکنه سرم."
ESTÁS LEYENDO
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...