you owe me!

303 58 21
                                    

«بذار از این خراب شده برم بیرون. ماهیچه هام خشک شدن. تو غیر قابل تحملی و کنارت بودن برا قلبم دردناکه.»
کوک از توی حمام داد زد.
«ما راجبش حرف زدیم، اونجا، اون بیرون برات اصلا امن نیست.» جیمین لیوان قهوه رو از روی میز برداشت.

«اینجا پیش توام برام‌ امن نیست، باعث میشی نفس تنگی بگیرم.»
حوله رو روی مبل پرت کرد.
جیمین خندید:«خوشحالم که دوباره میتونی غر بزنی کوکی.»
«منم متنفرم از اینکه کوکی صدام میزنی جیمین.»
جیمین لبخندشو خورد و رو به کوک کرد.«تو واقعا نمیخوای بیخیالش بشی کوک؟ فقط واسه این مدت تا من بتونم یکم بیشتر زنده نگهت دارم و اونارو پیدا کنم.»

«کیارو جیمین؟ کیا؟ منو قراره از چیزی حفظ کنی که حتی خودم ماهیتشو نمیدونم و هردفعه از جواب دادن تفره میری. و نه من نمیخوام بیخیالش بشم چون هنوز به اندازه سه سال باید بهم جواب پس بدی، کل این سه سال و بهم بدهکاری.» رگای گردن کوک بیرون زده بود.

جیمین لیوان قهوه رو روی میز گذاشت.«"لیو" کوک. کسی که سعی دارم از دستش نجاتت بدم لیو عه. حالا به خاطر خدا اروم باش و داد و نزن.» جیمین با دردی که از مرکز بدنش خارج میشد جملشو تموم کرد و روبه‌روی تلویزیون خاموش نشست.

کوک جلو اومد و روی مبل کنار جیمین نشست. ابرو هاش گره خورده بود. «بقیشو میشنوم چیم، لیو واسه چی میخواست منو بکشه؟»

جیمین با انگشتر توی دستش بازی کرد، سه بار دور انگشتش چرخوند و سعی کرد توی این فاصله صداشو صاف کنه.
«من به اندازه‌ی سه سال بهت بدهکار نیستم.»
دستشو مشت کرد.«چرا هستی، حتی بیشتر از اینا بهم بدهکاری، تو تمام زندگی ای که تو این سه سال به خاطرت نکردم بهم بدهکاری، تمام لحظه‌هایی که بهت نیاز داشتمو بدهکاری، تمام خنده‌هایی که نکردم و رویاهای شیرینی که ندیدم و دوست دارمایی که نشنیدم و عشقی که توم کشتی و بدهکاری، تو یه روح به من بدهکاری پارک جیمین. حالا بهم بگو لیو عه روانی چرا میخواد منو بکشه.»

صدای فریاد کوک اونقدر بلند بود که جیمین دستاشو روی گوشاش گذاشت و فکر کرد لیو از صدای کوک پیداشون میکنه و اونارو میکشه و اون بدون اینکه تونسته باشه از کوک معذرت‌خواهی و اون بخشیده باشتش کشته میشد و هرگز دوباره لبخندی که کوک براش میزنه و دندون خرگوشیاش معلوم میشه و انگار یه بهشت وسط صورتش کاشته میشه و روح جیمین و اروم میکنه رو نخواهد دید و این یه تراژدی غم انگیز و خیالی بود.

«اون فک میکنه که تو سوزی‌ رو کشتی.» بی حس روی مبل ولو شد و حس کرد اسم سوزی‌رو اووردن چقدر باعث میشد زبونش درد بگیره و فک کنه احتمالا سوزی موقع مرگش همینقدر درد داشته.

«تا حالا کدوم قبرستونی بوده؟» کوک خیلی اروم گفت. توی صداش حتی تنفر عم نداشت. موج صداش میفهموند که احتمالا الان قلبش در حال مچاله شدن‌عه و داره دنبال خنده‌های یکی میگرده تا قلبشو براش بغل کنه و کمکش کنه صحنه‌ی مرگ سوزی رو بسوزونه و خاکستراشو پرت کنه تو صورت لیو. درک این موضوع که توانایی کشتن خواهرشو داره براش غیر ممکن بود. حتی اگر بهش میگفتن خورشید امروز خاموش میشه و‌هیچوقت روشن نمیشه نمیتونست اینقدر متعجب و ترسیده باشه. از خودش! اینکه اگه واقعا کشته باشتش میتونه به زندگیش ادامه بده؟ اخه سوزی چشمای قشنگی داشت و مغز دردمندِ با انحنایی داشت. سوزی قابل کشتن نبود.

جیمین ترس توی وجود کوک و بو میکرد و میدونست که توی مغزش داره خودخوری میکنه و داره روش های ممکن برای دار زدن احساساتشو بررسی میکنه. میخواست بره و بغلش کنه و موهای خیسشو بوس کنه و بودن کوک و برای همیشه نگه داره بین دستاش.

سرجاش نشست و همه‌ی اغوششو توی حرفاش ریخت:«اون شبی که سوزی پرید لیو اونجا بود، سوزی درست جلوی پاهای لیو افتاد و متاسفم ولی اولین کسی که جسدشو پیدا کرد لیو بود.» نفس عمیقی کشید و لایه‌ی خیس روی چشمای کوک و توی مغزش ناز کرد. میدونست نمیتونه خوب ببینه و داره یه عالمه انرژی خرج میکنه و به اشکاش التماس میکنن که چشماشو‌ دوست داشته باشن.

«لیو این سه سال تحت درمان بود. میدونی که اون عاشق سوزی بود.» کوک چشماشو بست و خاطره‌های سوزی رو که بین اشکاش کز کرده بودن روی گونه هاش سُر داد.

«بعد از سوزی تشنج میکنه و بستریش میکنن، هنوزم باید تحت درمان باشه، میگن شوکی که بهش وارد شده باعث چیزی شده که هرگز خوب نمیشه و احتمالا تمام عمرشو باید اون تو بمونه.» کوک دستشو روی پاهاش مشت کرد و ناخوناش پوست دستشو لخت کرد و باعث شد خون بزنه زیر ناخوناش و یکم اونارو کثیف کنه.

«لیو چند وقت پیش از اونجا فرار کرد و دنبال تو میگرده. میخواد ازت انتقامشو بگیره، انتقام مغزی که ستایش میکرد و تو روی خیابون ولوش کردی.» کوک سرشو بالا گرفت، از مبارزه کردن برای نگه داشتن اشکاش خسته بود، فقط بهشون اجازه داد که ترکش کنن.

جیمین نمیدونست که باید ادامه بده یا نه، میخواست بپره و اشکاشو براش پاک کنه چون کوک هیچوقت ا‌ونارو پاک نمیکرد تا اینکه رو پوستش خشک میشدن. میخواست بره و نوک بینیشو بکشه به پشت گوشاش و نذاره گریه کنه. میگفت گریه‌هاش قلبمو غرق میکنه ولی حالا فقط مجبور بود تا با هر قطره اشک کوچیک تر و پیر تر بشه.

«برای چی فکر میکنه من سوزی رو کشتم؟» دهنش تکون میخورد و صدا بیرون میداد ولی انگار صدای کوک نبودن. جیمین نمیخواست بهش بگه، تازه کسی رو‌ که دلتنگش بود توی تخت خوابش خوابونده بود (حتی بعد خوب شدنش).
«نمیخوام بهت بقیشو بگم، فقط بهم اعتماد کن، لیو رو برمیگردونم جایی که برای همه بهتر باشه.»

کوک پوزخندی زد و گفت:«اعتماد؟ چی از اعتمادم گذاشتی جیمین؟ حتی اینجا بودنمم در حق خودم خیانت بود.»

لیوان قهوه‌ روی میز پخش شد.

———————————
ببخشید که دیر پاب کردم ولی هم میخواستم خوب از اب دربیاد و هم اینکه میخواستم حداقل یه تعدادی پارت قبل و خونده باشن.
همچنان از تمامی خواننده‌ها و «پرتو» خصوصا، یه عالمه تشکر دارم و اینکه با ووت ها و یا کامنتاتون خوشحالم کنین:)
یه عالمه قلب و ماچ و بوسه و عشق براتون، امیدوارم دوستش بدارین💜

sea/(kookmin)Where stories live. Discover now