{کابوسا یه روز تموم میشن. رویاها هم همینطور.}
لباسشو صاف میکنه و گوله اشکاشو براش پاک میکنه. روی لباش دست میکشه و بعد روشون و میبوسه. بهش لبخند میزنه و منتظر میشه تا یچیزی بگه، اما هیچی نمیگه. پشت دستشو روی گونههاش میکشه و از اتاق بیرون میره.
جیمین خودشو توی اینه نگاه میکنه و نفس عمیق میکشه. از اتاق میره بیرون و یادش نمیره که چراغ و پشت سرش خاموش کنه. میبینتش که عصبی تکیه داده به لبهی مبل. میره سمتش و نزدیک سرشونه و یقشو بو میکشه و سمت در میره. بازش میکنه و دستهی گل جلوی صورتشه. فقط نامجونه که گلای نرگس میاره. لبخندش گشاد میشه. تا وقتی که دسته گل میاد پایین و دونفر پشتشن.
دعوتشون میکنه توی خونه و کنار وایمیسته. گل و از نامجون میگیره و تشکر میکنه. نامجون و بغل میکنه و فشارش میده. سم به چهارچوب تکیه داده و بغل کردن کوک و نامجون و نگاه میکنه. پوزخندش همیشه معلومه. هیچوقت سعی نکرده پینهانشون کنه. یه جورایی افتخارشن.
جیمین میره جلو و بهش دست میده. سم تو چشماش نگاه نمیکنه.
یک.. دو.. سه.. چهار تا گلبرگ داره.
از جیمین رد میشه و کوک و بغل میکنه. میگه که دلتنگش بوده و از برگشتنش به خونش خوشحاله.دور میز نشستن و شام از گلوی همه پایین میره غیر از جیمین. بوی عطر سم زیر دماغشو قلقلک میده. سم حتی نگاهشم نکرده ولی چشماش از روش تکون نخوردن. چنگالشو روی میز میذاره و صداشو صاف میکنه. دست کوک و روی پاش حس میکنه. این یعنی کنارشه و ازش حمایت میکنه.
«سم..»
سم چنگالشو توی بشقاب ول میکنه و غذای توی دهنشو قورت میده. به چشمای جیمین که حالا نگاهش نمیکنن نگاه میکنه.
«من.. من متاسفم..»سم دوباره پوزخند میزنه اما وقتی نگاهش به کوک میوفته میخورتش و لبشو گاز میگیره.
جیمین زیر دستای کوک داغ میشه و پشت گردنش خیس میشه.«اما تو بهم گفتی که دستگاهارو بکشم ازش!»
نامجون از سر میز بلند میشه. دستشو روی شونه جیمین میذاره و یکم فشارش میده. میره توی اشپزخونه و خودشو سرگرم میکنه.
«میدونم که این قراره عذرخواهیم باشه اما تقصیر توعه همش.»
سم دستمالشو پرت میکنه روی میز و صداشو یکم بالا میبره. «جیمین این تقصیر من نیست که تو بهم نگفتی چه بلایی سرش اومده و من تازه بعد ۷ ماه فهمیدم که بهترین دوستم گوشهی بیمارستان افتاده؟»
جیمین دستاش و روی میز میکوبه. «تو چرا نباید ۷ ماه از دوستت خبر بگیری که کدوم قبری رفته؟»سم نفس عمیق میکشه. جیمین نفس میگیره و ادامه میده. «تو از من متنفری و این مهم نیست برام. هرچی باشه دوستم بودی. قبل از اینکه دوست من باشی دوست کوکای و خب اره همینه که هست! اما حق نداشتی اون کار و بکنی. اگه واقعا دست تو بود الان اینجا کنارت ننشسته بود که دوباره تو چشماش نگاه کنی و تو دلت نفرینش کنی که چرا خواهرشو کشته.»
YOU ARE READING
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...