«جیمینا. سردمه.»
«سوزی بس کن، لجبازی نکن باهام، خواهش میکنم ازت. برو بیرون.»
«ولی جیمینا من دلم تنگ شده برات.»«اینقد بهم نگو جیمینا. برو بیرون، چرا نمیری پیش کوک؟ میدونی چقد دلتنگته؟ بهم میگه ندونستم قدرتو، خب من نمیخواستم. برو پیشش بهش بگو باهام اشتی کنه، ترو خدا سوزی، قلبم.. میبینیش؟ اونقد تیکهتیکست که بیشتر شبیه یه رز پرپر شدست تا یه قلب. اخه کی مثل من خودش میبره قلبشو؟ همهی کسایی که عاشق یکی باشن رزشون پرپر میشه؟ درد میکنه رگام. تا حالا شده رگاتم درد بگیرن از نبودنش؟ باهام حرف نمیزنه، دوسم نداره، دوست نداشتنش داغتر از جهنمه، پوستمو سوزونده. میبینی؟ سوزی ولم کنه.. ولم میکنه، قفل در و باز کنم میره و میکشنش. پیشم نباشه میمیره. ماهی که بیاب زنده نیست.»
«جیمینا، ماهی تویی نه اون.»
«سوزی به خاطر تو رفتم، گذاشتمش رفتم، هر شب مردم، بودی و دیدی، چرا نگفتی برگردم؟ نرفتی پیشش ببینی خوبه یا نه؟ ندیدی هر شب گریه میکنه؟ من دیدم ولی. دیدی پشت پنجرش خوابم میبرد؟ برنگشتم چون تو دیدی و نگفتی برگردم پیشش.»
«من فقط تو مغزتم.»
«میدونم، واسه همین تا نگفتی برنگردم، برنگشتم!»سوزی میاد و کنار جیمین میشینه. جلوی در خونشون نشسته. خونهی کوکی و جیمین. میگه:«هنوز بوت نرفته از خونه، کوک دلش میخواست برگردی، هر شب کنار تختت میشست برات لالایی میخوند قبل اینکه بره تو اتاقش و گریه کنه برات، میگفت کابوس میبینی بدون لالایی بخوابی. دلش میخواست ببخشدت، هر شب میگفت فردا برمیگرده.»
جیمین میخواد گریه کنه ولی پوست کنار انگشتاشو میکنه. انگار اگه اینکارو بکنه بغضاش اب میشن تو خونی که قراره از دستش بزنه بیرون. «سوزی از مغزم برو بیرون، داری اذییتم میکنی.»
«جیمین دوسش داری مگه نه؟»
«همونقدر که تو دوستم داشتی.»
«نمیتونی اینجوری مقایسه کنی، اندازه قلبامون فرق میکنه.»
جیمین عصبی پاشو تکون میده. سوزی میپرسه:«چرا همون اول نگفتی بهم؟»
«چون کوکام به اندازه قلب خودش تورو دوست داشت. اون تو قلبش واسه جفتمون یه عالمه جا داشت.»لیوان و توی دیوار خورد میکنه و داد میزنه. برمیگرده تو اتاق و دنبال کوک میگرده. «جونگکوکااا، کجایی؟ کوکی؟! کوک؟»
پیداش میکنه که ترسیده روی تخت جمع شده. «چرا شیشه شکوندی؟ نمیخوای بیام پیشت؟»«کوکی نه.. من متاسفم، زود جمعش میکنم.»
«نباش، اینجوری پیش بره میترسم دیگه لیوان نمونه تو خونت. همشو داری پودر میکنی. دفعه بعد یه چیز نشکن پرت کن رو زمین. میشه برم بیرون؟»
جیمین دستشو میکشه تو موهاش. «نه کوک. تو متوجه نیستی.»
کوک از رو تخت میاد پایین و به جیمین نزدیک میشه. میگه:«توام متوجه این نیستی که نمیتونی منو به زور نگه داری کنار خودت. من لباسام، دفتر خاطراتم و همچنین عکس سوزیرو میخوام. برام بیارشون از خونم.» اینکه اونجا دیگه خونهی "اونا" نبود باعث میشه نفسش بره یهو.
YOU ARE READING
sea/(kookmin)
Romanceيه مرزايي تو زندگي هست ك ادم بايد ببينتشون تا بفهمه نفس كشيدن چ معنايي ميده، يه مرزايي هست ك باعث ميشه بوي قهوه بپيچه تو دماغت و تو حس كني كه به گيرنده هاي بوياييت ميرسه و بعد مغزت و پر ميكنه، يه مرزايي رم نبايد ببيني تا لباش همونقدر پف پفي بمونن و...